مسعود زمانی مقدم

جامعه‌شناس و پژوهشگر اجتماعی

مسعود زمانی مقدم

جامعه‌شناس و پژوهشگر اجتماعی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسعود زمانی مقدم» ثبت شده است

افغانستان؛ آشنای ناشناختۀ ایرانی‌ها
 

مسعود زمانی مقدم
دکتری جامعه‌شناسی و پژوهشگر مسائل اجتماعی

منتشرشده در مجلۀ رسانه فرهنگ، پاییز ۱۴۰۰، شماره ۲۰، صفحات ۴ تا ۷.
 

افغانستان سرزمین آشنایی است که برای ما ایرانی‌ها همچنان ناشناخته مانده است. آشنایی من با افغانستانی‌ها به دوران نوجوانی‌ام برمی‌گردد. سال 1379، کلاس سوم راهنمایی در مدرسۀ آیت‌الله طالقانی اهواز بودم که با رضا روبه‌رو شدم و از آن‌جا دوستی ما آغاز شد. هم‌کلاس نبودیم و در وقت تفریح میان کلاس‌ها با هم آشنا شده بودیم. رضا یک افغانستانی متولد ایران بود با پدری کفاش که از قضا خانه‌شان نیز نزدیک خانۀ ما بود. از این‌رو، پس از اتمام مدرسه، هم‌راه و پیاده به خانه باز می‌گشتیم. یک روز در مسیر مدرسه به خانه بودیم که پسری تقریباً هم‌سن خودمان جلوی رضا را گرفت و می‌خواست او را کتک بزند. من به دفاع از رضا برخاستم و آن پسر قلدر را تهدید کردم که اگر بار دیگر مزاحمتی برای دوست‌ام ایجاد کند با من طرف است. آن پسر هم وقتی دید من با جدیت پشت رضا درآمده‌ام، صحنه را ترک کرد. رضا می‌گفت که قبلاً نیز چند باری از او آزار دیده است و نمی‌خواهد با او درگیر بشود و به مشکل بیفتد. سرانجام، دوستی من و رضا با پایان سال تحصیلی خاتمه یافت. می‌گفت که می‌خواهد ترک تحصیل کند و برود در کفاشی پدرش مشغول شود تا بتواند هزینۀ زندگی‌اش را فراهم کند. از شنیدن ترک تحصیل او بسیار ناراحت شدم و آن زمان بود که برای نخستین‌بار سختی‌ها و رنج‌های مهاجران افغانستانی را درک کردم. از آن سال تاکنون دیگر از رضای خنده‌رو و خجالتی خبری نداشته‌ام.

یعقوب یسنا دومین افغانستانی بود که بار دیگر نظرم را به افغانستان جلب کرد. با او حدود 8 سال پیش در فیس‌بوک آشنا شده بودم. آن زمان نوشته‌های ایشان را در شبکه‌های اجتماعی دنبال می‌کردم و اندکی با هم در ارتباط بودیم. آقای یسنا از روشنفکران فعال افغانستانی است که در زمینۀ ادبیات و شعر فارسی و به‌ویژه شاهنامه‌پژوهی صاحب نظر است و تاکنون کتاب‌ها و مقالات ارزشمندی را منتشر کرده است. باری، علاقه‌مند به دیدار او از نزدیک بودم، تا این‌که روزی از روزهای پاییزی سال 1396 در محوطۀ دانشگاه یزد قدم می‌زدم که سلامی شنیدم. روی برگرداندم و نگاه‌ام به کسی افتاد که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم او را در ایران ببینم. او یعقوب یسنا بود. برای چند لحظه شگفت‌زده ماندم از این دیدار غیرمنتظره و ناگهانی. بسیار خرسند شدم و نزد او رفتم. پس از احوال‌پرسی، قدری گفت‌وگو کردیم و در سالن غذاخوری دانشگاه ناهار را صرف کردیم. ایشان در مقطع دکتری در رشتۀ ادبیات فارسی در دانشگاه یزد پذیرفته شده بود. چند نوبت با ایشان در یزد ملاقات داشتم ولی متأسفانه به دلیل این‌که من ساکن یزد نبودم امکان هم‌صحبتی حضوری بیشتر با ایشان برایم فراهم نشد. ولی ارتباط‌مان را کم‌وبیش تاکنون حفظ کرده‌ایم. در شهریور 1400 و در پیِ تسلط مجدد طالبان، از طرف انجمن جامعه‌شناسی ایران (دفتر خرم‌آباد) جلسه‌ای آنلاین دربارۀ وضعیت و دگرگونی‌های جامعۀ افغانستان برگزار کردیم و از ایشان برای گفت‌وگو در آن جلسه دعوت کردم. جلسۀ خوب و روشنگری بود. در ویژه‌نامۀ حاضر نیز با ایشان گفت‌وگویی مکتوب داشته‌ام. به واسطۀ دوستی با چنین پژوهشگر فرهیخته‌ای بیش‌ازپیش افغانستان را می‌شناسم.

سه مواجهۀ کوتاه نیز با افغانستانی‌ها در خارج از ایران داشتم که به من فهماند چقدر ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها به هم نزدیک‌اند. شاید ما ایرانی‌ها وقتی مهاجران افغانستانی را در ایران می‌بینیم کمتر متوجه نزدیکی فرهنگی‌مان باشیم، اما وقتی‌که در یک کشور بیگانه با افغانستانی‌ها روبه‌رو می‌شویم نزدیکی فرهنگی‌مان را بهتر درک می‌کنیم. اسفند 1396 در یک چای‌خانۀ سنتی در استانبول ترکیه وقتی‌که صندوق‌دار افغانستانی متوجه شد که من و پدرم ایرانی هستیم، با خوش‌رویی و با زبان فارسی گفت که قابل ندارد و مهمان من باشید. حس خوبی از تعارف‌اش به ما دست داد؛ حس دیدن یک هم‌فرهنگ. در اسفند 1398 نیز در شهر واخنینگن هلند من و همسر و پسرم داشتیم در بازار می‌گشتیم که متوجه شدیم کسی با زبان فارسی دارد ما را صدا می‌کند. برگشتیم و دیدیم که یک فروشندۀ افغانستانی است. می‌گفت که زیپ کوله‌پشتی همسرم باز است و چیزی از آن دارد می‌افتد. نزدیک‌تر رفتیم و از او تشکر کردیم و قدری هم‌صحبت شدیم. می‌گفت که می‌دانسته ما ایرانی هستیم. لحظاتی لبخند زدیم و بار دیگر نزدیکی فرهنگی ما و افغانستانی‌ها برایم متجلی شد. در مرداد 1399 در برلین آلمان داشتم قدم می‌زدم که دیدم چند نوجوان افغانستانی می‌خواهند از خودشان و فوارۀ نپتون عکس بگیرند اما تعدادشان زیاد بود و در قاب دوربین سلفی موبایل جای نمی‌گرفتند. پس به سوی‌شان رفتم و گفتم که می‌توانم از آن‌ها عکس بگیرم. با خوشحالی و سپاسگزاری پذیرفتند. عکس را گرفتم و اندکی با آن‌ها شوخی کردم. این رویاروییْ لبخند را بر لبان من و آن‌ها جاری کرد. واقعاً ما و افغانستانی‌ها بیش از آن‌چه می‌دانیم با هم پیوند فرهنگی داریم!

در تابستان 1400 افغانستان در صدر اخبار جهان جای گرفت؛ نیرو‌های طالبان به سهولت تمام خاک افغانستان را بعد از بیست‌سال مجدداً تصرف کردند. نیروهای غربی، به‌ویژه آمریکایی‌ها، و دولت وقت افغانستان که تماماً وابسته به آن‌ها بود به‌طور تحقیرآمیزی شکست را پذیرفتند و تنها در چند روز شیرازۀ قدرت‌شان به کلی از هم گسست. طالبان امارت اسلامی را دوباره برقرار کرد. بسیاری از مردم افغانستان نگران و مضطرب از وضعیت پیش‌آمده و خسته و مانده از دهه‌ها جنگ و آوارگی و فقر، چشم به آینده‌ای نامعلوم داشتند. بسیاری از مردم جهان از جمله ایرانیان نیز نوعی همدلی با ملت افغانستان احساس کردند و نظرشان به اوضاع و احوال افغانستان جلب شد. تا پیش از این، شناخت ایرانی‌ها نسبت به افغانستان بسیار محدود و ناچیز بود، اگرچه حتی الان نیز ما مردم ایران بسیار کمتر از آن‌چه لازم است افغانستان را می‌شناسیم. شاید بسیاری از ما ایرانی‌ها ندانیم که بزرگانی چون ناصر خسرو و خواجه عبدالله انصاری و مولانا زادۀ سرزمینی بوده‌اند که ما امروزه افغانستان می‌نامیم.

به هر حال، با رخدادهای پیش‌آمده در افغانستان مجدداً توجه‌ام به این سرزمین جلب شد. به‌ویژه ارتباطم با افغانستانی‌ها در شبکه‌های اجتماعی پُررنگ‌تر گشت. در فیسبوک و تلگرام و واتساپ پیام‌های بسیاری از دوستان افغانستانی دریافت می‌کردم. محتوای پیام‌ها متنوع بود؛ از درخواست راهنمایی تحصیلی و معرفی کتاب و راهنمایی در نگارش مقاله گرفته تا ابراز لطف و محبت از سوی آن‌ها، از تبریک شب یلدا و ماه رمضان و عید قربان و عید نوروز گرفته تا تبریک روز تولدم. گاهی برایم اشعاری می‌فرستادند و گاهی درد دل می‌گفتند. یک بار پیامی گله‌آمیز دربارۀ رفتار ایرانی‌ها با افغانستانی‌ها دریافت کردم و یک بار پیامی مسرت‌بخش از یک مهاجر افغانستانی که می‌گفت: «شما نگاه منفی‌ام را نسبت به ایران و ایرانی‌ها تغییر دادید». در همین بستر شبکه‌های اجتماعی بود که از سر وظیفه کارگاهی آنلاین دربارۀ مقاله‌نویسی در علوم اجتماعی ویژۀ پژوهشگران و دانشجویان افغانستانی برگزار کردم. در این مدت نوشته‌های بسیاری از دوستان افغانستانی در فیسبوک را دنبال کرده‌ام و به استعداد بسیار زیاد جوانان افغانستانی پی برده‌ام.

تعداد زیادی از جوانان افغانستانی در فیسبوک فعال‌اند و به وضعیت اجتماعی کشورشان توجه دارند. برای مثال، مدتی می‌دیدم که بسیاری از دوستان افغانستانی در فیسبوک از واژۀ فارسی «دانشگاه» دفاع می‌کردند، ظاهراً در واکنش به یکی از مسئولان دولت طالبان که استفاده از این واژه را مناسب نمی‌دانست. برخی از نظرات آن‌ها در این باره را در کامنت‌هایی که زیر پُست‌های صفحۀ فیسبوک من می‌گذاشتند می‌توان مشاهده کرد:

  • «دوست گرامی! این‌جا ما با گروه متحجر و واپس‌گرا گیر افتاده‌ایم که می‌خواهند همۀ تکالیف ما را تعیین کنند. می‌خواهند زبان و فرهنگ و هویت ما را از ما دزدی کنند. این فاشیست‌ها پارسی‌ستیز و ایران‌ستیز هستند. واژه‌های چون: شهروند، دانشگاه و ... می‌گویند که واژۀ ایرانی است و نباید استفاده کنید. آنگاه با واژه‌های چون یونیورسیتی و پرابلم و غیره مشکل ندارند. این‌ها از این زبان و هویت ما در هراس‌اند».
  • «جنگ افغان‌ها جنگ مرغ و تخم مرغ است. تفاوت این دو این است که نزاع در همین دو ختم نمی‌شود، بلکه سیستم سیاسی و اداری افغانستان مانند هند و سند بنایش فارسی‌زدایی در دو قرن اخیر بوده است. اگر همین روند ادامه یابد دو قرن بعد زبان فاخر فارسی دارای قدمت 5 هزارساله به‌طور کلی از زادگاه‌اش خراسان و افغانستان کنونی محو می‌شود».
  • «ببین جناب زمانی! زبان فارسی و دری در حقیقت یک زبان است با لهجه و گویش متفاوت. چون از لحاظ فرهنگی و تاریخی اگر این دو مورد تحقیق و بررسی قرار گیرد به وضاحت خواهم گفت که ریشۀ هر دو یکی است. قسمی‌که شاعران بزرگ همچون حافظ شیرازی، مولانای بلخی، ناصر خسرو بلخی و غیره در شعرهای ایشان از دری و پارسی یاد نمودند. مانند: «چو اندلیب فصاحت فروشد ای حافظ / تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن» و یا «ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه / که لطف طبع و سخن گفتن دری داند». این درست که کشور ایران زبان فارسی را وسعت داد و به غنامندی‌اش افزود و کار بسیار خارق‌العاده‌ای انجام داد، ولی به معنی دو زبان مجزا نمی‌باشد».
  • «دفاع از واژه‌های دانشکده و دانشگاه از حدود ۱۵ سال به این طرف در بین فارسی‌زبانان افغانستان شروع شد و این دو واژه باعث کشمکش‌ها و نزاع‌های فراوان گردید، تا جایی‌که به تقابل‌های حتی خونین بین طرف‌داران این واژه‌ها و مخالفانش (پشتون‌های حاکم در دولت سابق) انجامید. فارسی‌زبانان افغانستان این دو واژه را نماد زبان فارسی و استقلال آن از زبان اداری حکومتی که یک زبان سخیف است می‌دانند».
  • «خواهشاً دفاع افغان از کلمه دانشگاه را به ایران ربط ندهید. آن‌ها از فرهنگ و زبان‌شان دفاع می‌کنند و این ربطی به هیچ کشوری ندارد».

در نمونه‌ای دیگر، در پُستی فیسبوکی از دوستان افغانستانی خواستم که تجربه‌هایشان از ایران را با من در میان بگذارند. برخی از کامنت‌ها به قرار زیر است:

  • «چهار ماه می‌شود که به ایران آمده‌ام. آن‌چه در این چهار ماه دیده‌ام، مردم ایران مردم بافرهنگ، خوش‌برخورد و آدم‌های مهربان هستند. آن‌چه پیش‌از این در مورد ایران شنیده بودم تا این‌که خودم دیدم، زمین‌ تا آسمان تفاوت دارد. حرفِ من برای مردم افغانستان این است که هیچ‌گاه برخورد دولتِ جمهوری اسلامی با مهاجرین را با برخورد ملتِ ایران اشتباه نگیرید.
  • «برخورد مردم ایران با افغان‌ها در مرور زمان بهتر شده، به‌خصوص با همین واکنش‌ها و اعتراضات در شبکه‌های اجتماعی تأثیر خود را گذاشته. سیر تاریخی نباید اصل موضوع را به انکار بکشاند. در دهۀ هفتاد که من شاهد بودم و قبل‌تر از آن بسیار توهین‌آمیز بود. در دهۀ هفتاد در جنوب شهر تهران و شهرستان‌های اطراف به‌خصوص کرج و ورامین به افغانی‌جماعت اکثراً افعی صدا می‌زدند ... ولی با گذشت زمان و دیدن کمی وضعیت تغییر کرده، بله در پارک اگر با کدام ایرانی صحبت کنی و به‌خصوص اگر باسواد و فرهنگی و تهرانی باشد به کل فرق می‌کند با کسانی که اکثراً بی‌سواد یا کم‌سواد است و از شهرستان آمده و فکر می‌کند که افغانی نان‌شان را آجر کرده. ولی در کنه وجودشان و ته فکرشان برتری ایرانی از مردم افغانستان بسیار عمیق است، اگر بتوانی به کدام بحث بکشانی بعد متوجه این مطلب می‌شوی ... خلاصه مفکوره برتربینی ایرانی‌ها بسیار عمیق است».
  • «سلام بر شما برادرم. مردم شریف و نجیب ایران انسان‌های خوب و مهمان‌نوازی هستند. من از مردم ایران خاطره‌های خوب و خوشی دارم. اصلاً خودم را به صفت ایرانی نمی‌شناسم، بلکه به‌عنوان هم‌زبان و هم‌فرهنگ و هم‌تمدن می‌شناسم».
  • «من تصور می‌کنم افغان‌ها و ایرانی‌ها از فحاش‌ترین جمعیت‌های موجود در شبکه اجتماعی می‌باشند. چه در بین خودشان و چه در بین این دو ملت هم‌زبان این فحاشی از نفرت ایجادشده در ایران در طول مهاجرت که عمدتاً فارسی‌زبان افغانی می‌باشد و حضور در ایران را تجربه کرده‌اند و عده‌ای از افغان‌ها که اصولاً با ایرانی‌جماعت مشکل دارند و حتی ایران را هم ندیده‌اند و عمدتاً پشتوزبان‌های افغانستان هستند که عمداً می‌خواهند به فحاشی دامن بزنند و عقبه بیرونی جماعت فارسی‌زبان داخل افغانستان را به زعم خودشان به‌هم بزنند و قطع کنند که ایران را حامی فارسی‌زبان داخل افغانستان می‌دانند. از آن طرف، ایرانی‌هایی که فکر می‌کنند افغانی‌جماعت آمده نان‌شان را آجر کرده و حال زبان‌درازی هم می‌کند. البته عده‌ای مثبت‌نگر هم در هر دو طرف طیف دیده می‌شود که قلیل هستند».

از این‌رو، ضرورت توجه به رشد شبکه‌های اجتماعی در این کشور بیشتر احساس می‌شود. افغانستان در چند دهۀ اخیر میدان جنگ‌ها و خشونت‌های بی‌شمار بوده است و حمله‌های فراوان تروریستی غم‌انگیز و دردناک به مسجد و دانشگاه و مدرسه را نیز تجربه کرده است. این‌که چنین وضعیتی نتیجۀ ایدئولوژیِ واپس‌گرای داخلی است و یا دخالت و تجاوز خارجی جای بحث دارد، اما آن‌چه ضرورت دارد رشد و افزایش آگاهی فردی و اجتماعی افراد جامعه است؛ مدرسه و دانشگاه و شبکه‌های اجتماعی مناسب‌ترین میدان رشد آگاهی‌اند که بیش از پیش می‌بایست حفظ شوند تا نوجوانان و جوانان افغانستانی را از این وضعیت ویران‌گر در امان نگه دارند.

چنین بود که تصمیم گرفتم به آقای یوسف پاکدامن، سردبیر مجلۀ رسانه فرهنگ، پیشنهاد بدهم تا ویژه‌نامه‌ای را در این مجله به موضوع «ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها: تعاملات و ارتباطات در شبکه‌های اجتماعی» اختصاص بدهند تا شاید زمینه‌ای فراهم شود برای بررسی پیوند این دو کشور. پیشنهادم بر اساس علاقۀ بسیارم به افغانستان و نزدیکی قلبی‌ام به مردم و فرهنگ و تاریخ این سرزمین است که پیوندی عمیق با تاریخ و فرهنگ وطنم ایران دارد. از این‌رو، در شبکه‌های اجتماعی صمیمانه از دوستان افغانستانی خواستم که یادداشت‌ها، مقالات و خاطرات و یا نظرات‌شان را دربارۀ پیوند فرهنگی این دو کشور و به‌ویژه دربارۀ تعاملات و تجربه‌های روزمرۀ شخصی‌شان در شبکه‌های اجتماعی با ایرانی‌ها با من به اشتراک بگذارند تا در مجله نشر بدهم. خوشبختانه فراخوان با استقبال در فیسبوک مواجه شد. لازم است از دوست گرامی‌ام، یوسف پاکدامن، بابت پذیرش پیشنهاد این ویژه‌نامه تشکر کنم. همچنین، سپاسگزار همۀ عزیزانی هستم که درخواست گفت‌وگو را پذیرفتند و یا برای ما یادداشت فرستادند.

نکتۀ دیگر؛ از آن‌جایی‌که هم‌اکنون نیز افغانستانی‌ها اکثریت مهاجران در ایران را تشکیل می‌دهند، توجه به پیوند ایران و افغانستان ضرورت می‌یابد. از سوی دیگر، پیوند فرهنگی و تاریخی ایران و افغانستان و نیز جوان بودن جامعۀ مهاجران افغانستانی در ایران ضرورت بررسی مسائل و چالش‌های آن‌ها در جامعۀ ایران و ظرفیت‌ها و امکان‌های میان‌فرهنگی و استراتژیک آن را مضاعف می‌کند. افزون‌ بر این، با تسلط دوبارۀ طالبان و امارت اسلامی در افغانستان، مسئلۀ مهاجرت افغانستانی‌ها به ایران می‌توانند مجدداً پُررنگ شود و آینده وضعیت مهاجران ایرانی را دگرگون کند. لذا، به نظر می‌رسد گفت‌وگو و تعامل با نخبگان افغانستانی مقیم ایران و فراهم کردن فضایی برای ارائه دیدگاه‌های آن‌ها می‌تواند بسی مفید و سازنده باشد.

در پایان، می‌دانم که رفتارهای بد و ناپسند نسبت به عزیزان افغانستانی در ایران کم نبوده. برای من چنین رفتارهایی با کسانی که بخشی از هویت تاریخی و فرهنگی‌مان با آن‌ها گره خورده، غم‌انگیز است. با وجود این، امیدوارم با افزایش فهم و آگاهی مردم چنین رفتارهایی نیز از بین برود. البته جای خوشحالی است که رفتار مردم ایران با افغانستانی‌ها نسبت به گذشته بهتر شده است. امیدوارم این ویژه‌نامه گامی -ولو کوچک- برای شناخت بیشتر افغانستان بردارد. با این‌که هیچ‌گاه گذرم به افغانستان نیفتاده اما همواره احساس نزدیکی به این کشور داشته‌ام و آرزو دارم روزی به افغانستان سفر کنم و هرات و کابل و قندهار و بامیان و بلخ و مزارشریف و بدخشان را ببینم.

  • ۱۳ تیر ۰۱ ، ۱۶:۱۷

«نورمحمد پاپی: هنرمندی بی‌کران در کرانۀ موسیقی لُرستان»

مسعود زمانی مقدم
دکتری جامعه‌شناسی و پژوهشگر علوم اجتماعی
 

منتشرشده در نشریۀ سرونامه (گاه‌نامۀ علمی تخصصی علوم اجتماعی دانشگاه خوارزمی). زمستان ۱۴۰۰،سال اول، شمارۀ ۲: صفحات ۱۰۷-۱۲۷.
فایل پی‌دی‌اف این مقاله را می‌توانید اینجا دانلود کنید.

چکیده

این مقاله دربارۀ نورمحمد پاپی، هنرمند فقید لرستانی، است. او که یک ترانه‌سرا و خواننده و نوازندۀ محلی بود جایگاه بسیار برجسته‌ای در موسیقی فولکلور منطقۀ بالاگریوه لرستان داشته است. در مقاله حاضر ابتدا به زندگی نورمحمد و بستر اجتماعی او و مخاطبانش می‌پردازم. سپس به چگونگی نقش و تأثیرگذاری‌اش در فرهنگ بومی اشاره می‌کنم. در نهایت، مضمون‌ها و درون‌مایه‌های اصلی ترانه‌های این هنرمند را بررسی می‌کنم. به‌طور کلی می‌توان گفت نورمحمد بر اساس ذوق شخصی‌اش بداهه‌سرا و بداهه‌نواز و بداهه‌خوان بود و در هر دو حوزۀ موسیقی شادیانه و غمگنانه هنرنمایی می‌کرد. درون‌مایۀ بیشتر ترانه‌های نورمحمد برگرفته از زندگی عشایری و رخدادهای روزمره‌ای بود که در اطراف خود می‌دید. با نگاهی به محتوای برخی از آثار او می‌توان به چند مضمون اصلی در ترانه‌های او اشاره کرد از جمله؛ «عشق و عاشقی»، «ستایش زندگی عشایری»، «نکوهش شهرنشینی»، «میهن‌دوستی»، «گذر عمر»، «نقد آسیب‌های اجتماعی»، «مسائل زنان و زناشویی» و «مسائل تربیتی».

واژگان کلیدی: نورمحمد پاپی، موسیقی، لرستان، هنر فولکلور، بالاگریوه

مقدمه

از زمانی‌که به یاد دارم، از کودکی و نوجوانی‌ام تاکنون، نام نورمحمد -یا با گویش محلی خودش نیرمَمِد- برایم تداعی‌کنندۀ علاقۀ بسیار مادرم به آهنگ‌ها و ترانه‌های او بود. نورمحمد از ایل پاپی در منطقۀ بالاگریوۀ لرستان بود، ایلی که خود من هم به آن تعلق دارم. با وجود این، در آن زمان هیچ علاقه‌ای به سبک آوازه‌خوانی نورمحمد نشان نمی‌دادم و حتی نوعی نگاه تمسخرآمیز نسبت به آهنگ‌های او داشتم. بعدها، وقتی که علوم اجتماعی خواندم و با مباحث فرهنگی و مردم‌شناختی بیشتر آشنا شدم، نگرش تدافعی و منفی‌ام نسبت به نورمحمد معتدل‌تر شد و برای هنرش احترام قائل شدم و حتی گهگاهی ترانه‌هایش را زیر لب زمزمه می‌کردم. تا این‌که تصمیم گرفتم دربارۀ او بنویسم، با این هدف که او را بیشتر بشناسم و بشناسانم. اگرچه شاید نسل‌های جوان‌تر در لرستان، به دلیل گسستی که از فرهنگ محلی و گذشته‌‌شان دارند، نتواند کاملاَ موسیقی نورمحمد را بفهمند و با آن همذات‌پنداری و همدلی کنند، اما ناآشنایی امروزی‌ها با او و نادیده‌گرفته‌شدن‌اش از سوی اهالی موسیقی و رسانه‌های رسمی لرستان، نگارش این مقاله را ضروری و سزاوار می‌سازد. نمی‌دانم خود من تا چه میزانی می‌توانم با موسیقی او ارتباط برقرار کنم، اما می‌خواهم از اهمیت هنرمندی عشایری بگویم که خود شیفتۀ موسیقی محلی بود و صدها ترانه با سبکی منحصربه‌فرد از خود بر جای گذاشت؛ هنرمندی که معروف بود به بلبل لُرسو (لرستان).

موسیقی فولکلور یا موسیقی بومی و محلی بخشی از فرهنگ عامه است. در موسیقی محلی عوامل اساسی در یک اجرا، احساس هنرمند و شنوندگانش است. او سطحی از آگاهی را اجرا می‌کند که ریشه در لابه‌لای فرهنگ آن قوم دارد. در این حالت اجرای نوازنده کاملاً حسی و نه علمی است (منظمی، ۱۳۸۷). در موسیقى محلى ایران، علاوه بر باورها و احساسات و نگرش‌های بومی، جلوه‌هاى طبیعت را نیز می‌توان آشکارا دریافت. در لرستان موسیقی هنری ریشه‌دار است و جایگاه موسیقی در فرهنگ مردم این دیار قابل توجه است. خاستگاه آهنگ‌ها و نواهای عامیانه لرستان ریشه در زندگی و زیست ساده و بی‌پیرایه عشایر و روستاییان دارد (بنگرید به امان‌الهی بهاروند، ۱۳۸۴؛ اقبالی، ۱۳۹۲). به‌عبارتی‌دیگر، موسیقی لرستان از پیشینه، تاریخ، جغرافیا، طبیعت، پوشش و اندیشه مردمان این سرزمین سرچشمه می‌گیرد. این موسیقی بخش بزرگی از فرهنگ ناملموس مردم لرستان را بر دوش می‌کشد و زبان گویای این قوم را روایت می‌کند. پس، تنها یاری‌گر ما در شناخت موسیقی لرستان را باید از درون خود موسیقی آن، چه شفاهی، چه سینه‌به‌سینه که از نسلی به نسلی دیگر ماندگار شده، جست‌و‌جو کرد (ماسوری، ۱۳۹۶). افزون بر این، موسیقی لرستان همچون موسیقی اقوام مختلف ایران دارای خصلتی کاربردی است. هر ترانه با نام و هدفی ویژه برای وضعیت و مراسمی خاص سروده شده است که مردم نسبت بدان آگاهی دارند (شکارچی، ۱۳۸۷).

کوشش‌های جمعی و حرفه‌ای در زمینۀ موسیقی لرستان در دهه‌های ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ سامان پیدا کرد و می‌توان گفت این موسیقی بومی بود که بیشترین خاطرۀ جمعی را در شهر خرم‌آباد آفرید. موسیقی بومی‌ای که نورمحمد پاپی یکی از افراد برجستۀ آن در هر سه زمینۀ نوازندگی و خوانندگی و ترانه‌سرایی بود (بنگرید به قاسمی، ۱۳۹۴). نورمحمد یکی از راویان موسیقی لُریِ بالاگریوه بود که توانست مقام‌های اصیل و کهن موسیقی بالاگریوه را از نسل‌های پیش به نسل پس از خود انتقال دهند. او با صدا و ترانه‌های زیبای خود در اعماق دل مردم لرستان جا کرده بود (موسوی اسدزاده، ۱۳۹۶). در زمانه‌ای که بسیاری از زبان‌ها و گویش‌ها رو به نابودی‌اند، نورمحمد نقشی کم‌نظیر در امتداد و اشاعۀ گویش لُری داشته است. انبوهی از خرده‌فرهنگ‌های متعلق به عشایر لُر در اشعار و نوار کاست‌های او مستتر است که هرگاه شنونده‌ای به آن‌ها او گوش می‌سپارد خودآگاهی‌اش به این جنبه‌های فرهنگ بومی و اصیل خویش افزون می‌گردد (رضوی‌پور، ۱۳۹۲).

 

زندگی و بستر اجتماعی

نورمحمد پاپی در ۴ مهر ۱۳۲۶ در منطقۀ گِریت در بخش پاپی استان لرستان زاده شد. کشاورزی می‌کرد و هنرمندی‌اش قبل از انقلاب آغاز شد. در طی چهل سال فعالیت‌اش در موسیقی با تعدادی از هنرمندان محلی و عشایری -که آن‌ها نیز در حاشیه بودند- همکاری کرد. خیلی از آثارش به صورت بزمی ضبط شده‌اند. با وجود این، او هنرمندی مستقل بود.

نورمحمد پاپی

تصویر ۱: نورمحمد در ایام جوانی

حرفۀ نورمحمد بیت‌بندی (شاعری) و خوانندگی و نوازندگی بود و مخاطبان خود را را نیک می‌شناخت. عمدتاً خودش آهنگ‌هایش را تنظیم و ضبط و منتشر می‌کرد، آن‌هم با امکانات و ابزاری ابتدایی و نه در استریو. آسان و صادقانه تمام مراحل تولید اثر را خلاصه کرده بود تا فاصله میان او و شنوندگان‌اش بسیار کمتر از فاصله آن‌ها تا ضبط صوت قدیمی و باندپیچی‌شده‌شان باشد؛ ضبط صوت‌های قدیمی‌ای که به فضای موسیقی او حال و هوای خاصی می‌دادند (خدایی و همکاران، ۱۳۸۶). نورمحمد سواد کلاسیک موسیقی نداشت، اما تجربۀ موسیقیایی‌اش بسیار بود. بسیار پیش می‌آمد که در عروسی‌ها به او موضوعی پیشنهاد می‌شد و او همان‌جا هم شعرش را می‌سرود، هم آهنگ‌اش را تنظیم می‌کرد، و هم اجرایش می‌نمود. نورمحمد با دست خالی و تنها به لطف قریحه و استعداد ذاتی‌اش می‌سرود، می‌نواخت و می‌خواند. نه باند و گروه داشت و نه مجالی یافت که کنسرتی برگزار کند و نه از طریق این همه خدمت به فرهنگ محلی اندوخته‌ای ذخیره نمود (رضوی‌پور، ۱۳۹۲). کارهای نورمحمد همه به صورت زنده، محفلی،‌ بی‌تمرین و یا کم‌تمرین اجرا شده‌اند و آهنگ‌ها را در استودیو به اجرا درنیاورده است، که امکان ‌اصلاح آن‌ها را داشته باشد. از این‌رو، ممکن است نقص‌هایی در این اجراهای دست‌نخورده و رتوش‌نشده دیده شود. با وجود این، او از قدرت شنوایی موسیقایی بسیار بالایی برخوردار بود و درک کاملی از توانایی آوازخوانی و جایگاه واقعی محدودۀ صدایی خود داشت. رسایی و بلندای صدای نورمحمد، هنگامی آشکار می‌شود که در فضای باز و بدون استفاده از وسایل تقویت‌کنندۀ صوت، آواز می‌خواند. در کوهستان، در زیر سیاه‌چادر یا فضای باز که آواز می‌خواند می‌شد صدای پُرطنین و پُراحساس و زنگ‌دارش را به‌خوبی دریافت. به دلیل شنوایی و ذهن موسیقایی دقیق و قدرتمندش، تحت تأثیر موسیقی فالش نوازندگان قرار نمی‌گرفت و نت‌ها را به درستی ادا می‌کند. ریتم را به خوبی می‌دانست و از محدوده و حدود ساز کمانچه و تنبک را هم آگاهی داشت. چون‌که فردی مملو از احساس بود، توان بیان احساس شعر و تلفیق آن با موسیقی را به نحوی عالی پیدا می‌کرد. نورمحمد می‌توانست مقام‌های موسیقی لُری -به‌ویژه بالاگریوه- را با مهارت تمام اجرا کند. مقام‌هایی همچون علیسونه، مویه، ساری‌خونی، نظامی‌خونی، شهنومه‌خونی، عزیزبگی، هِوِلَه، کِشکِلَه، دُنگِ‌دال بختیاری، اَری اَری اَری (موسوی اسدزاده، ۱۳۹۶).

نورمحمد پاپی

تصویر ۲: نورمحمد در حال نواختن کمانچه

بیشترین استقبال از آهنگ‌های نورمحمد در دهه‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ از سوی روستانشینان و شهرنشینان تازه‌مهاجرت‌کرده از مناطق عشایری صورت گرفت. اگرچه اکثر علاقه‌مندان پُرشور او از منطقۀ بالاگریوه[۱] و به‌ویژه بخش پاپی بودند، اما او فراتر از حوزۀ بالاگریوه، در شهرهایی مانند خرم‌آباد و درود و اندیمشک نیز مخاطبان بسیاری داشت. با وجود این، عمدۀ محبوبیت‌اش در همان منطقۀ بالاگریوه و بخش پاپی بود، به گونه‌ای که صدای او با مردم عشایری آن منطقه عجین بود. در واقع، همواره «حس نوستالژی به نورمحمد در میان لرها، به‌خصوص عشایر این دیار عمومیت» داشته است (رضوی‌پور، ۱۳۹۲)، تاجایی‌که پدران و مادران بسیاری از لُرهای بالاگریوه موسیقی محلی را مترادف با نیرمَمِد می‌دانند (خدایی و همکاران، ۱۳۸۶). صدایِ این هنرمند شنونده را با خود به گذشته‌های دورِ ایل می‌برد. او در اجرای تحریرهای ریز حلقی دهانی و لطیف -که در موسیقیِ بالاگریوه بسیار استفاده دارد و یکی از شاخص‌های این موسیقی هم هست- بسیار تواناست و همین بر اصالت صدایش می‌افزایید (موسوی اسدزاده، ۱۳۹۶). البته او آهنگ‌هایی با سبک مرسوم خرم‌آبادی نیز داشته است.

نورمحمد پاپی

تصویر ۳: حدود تقریبی منطقۀ بالاگریوه که با رنگ آبی در نقشۀ ایران مشخص شده است.

اگرچه، به‌واسطۀ گسترش استفادۀ واژگان فارسی در زبان روزمرۀ مردم لرستان، نسل کنونی از فهم بسیاری از شعرها و ترانه‌های نورمحمد ناتوان است، اما «آثار او حامل بسیاری از واژگان اصیل و بیانگر شیوۀ تکلم لُری بالاگریوه است که امروزه رو به فراموشی می‌رود» (موسوی اسدزاده، ۱۳۹۶). از این‌رو، تأثیر قابل توجه نورمحمد در گویش و گفتار مردم بالاگریوه انکارناپذیر است؛ بسیاری از مفاهیم، استعارات، تشبیهات و تکیه‌کلام‌های رایج در گویش لُری این دیار متأثر از صدای گرم و ساده و صمیمی نورمحمد بوده است. اگر امروزه «اکه منه نویی»، «هونم»، «چال تشنی» و دیگر استعارات نغز این‌چنینی جزو گنجینۀ واژگان لُری ما است همه به برکت آثار نورمحمد است. در تلاطم زندگی سخت عشایر لر، نورمحمد محملی برای التیام و آرامش بود و اسباب سرخوشی‌ و دلخوشی و عشق به زندگی و جاودانه کردن خاطرات خوش را فراهم می‌کرد. آهنگ‌های او در پُر کردن اوقات فراغت نسل‌های پیشینی که تلویزیون و رسانه نداشتند نیز نقش مهمی ایفا کرد. اگرچه برای انجام این فعالیت‌ها نه‌تنها هرگز از او تقدیری درخور به عمل نیامد، بلکه به او جفاها نیز رفت (رضوی‌پور، ۱۳۹۲) و مورد بی‌مهری و کم‌لطفی بسیار قرار گرفت (بنگرید به نیکوبخت، ۱۳۹۲) و گاهی حتی در شهر خرم‌آباد به دلیل گویش و سبک‌اش مورد تمسخر نیز قرار می‌گرفت.

نورمحمد، با وجود شهرت و محبوبیتی که در میان طرفداران‌اش داشت، هرگز اثری در چهارچوب‌های رسمی و قانونی ارائه نکرد، هرگز کاست‌هایش نام رسمی نداشتند و شعرهایش هرگز جایی چاپ نشدند (خدایی و همکاران، ۱۳۸۶). اگر ارزش موسیقی فولکلور را در ارتباطی که با اهالی بومی برقرار می‌کند بدانیم، موسیقی نورمحمد را باید بسیار مهم در نظر بگیریم. اما این تنها مزیت‌اش نبود؛ او صاحب سبک خاص خودش بود؛ سبکی که برخی از خوانندگان لرستان از آن تأثیر پذیرفتند.

نورمحمد پاپی در ۲۲ آذر ۱۳۸۶، در سن شصت‌سالگی، بر اثر ایست قلبی و در بی‌خبری و بی‌توجهی رسانه‌ها درگذشت. هنرمند بزرگ بالاگریوه در قبرستان سراب یاس خرم‌آباد به خاک سپرده شد، اما هنرش همچنان زنده است.

نورمحمد پاپی

تصویر ۴: نورمحمد در مناطق عشایری

 

درون‌مایه‌های آثار

نورمحمد بر اساس ذوق شخصی‌اش بداهه‌سرا و بداهه‌نواز و بداهه‌خوان بود و در هر دو حوزۀ موسیقی شادیانه و غمگنانه هنرنمایی می‌کرد. احساس سرشار او موجب شده بود که از یک سو، مقام‌های دلتنگی و سوگ را به نحوی بسیار حزین و جان‌سوز اجرا کند و از سوی دیگر، آوازهای شادمانه‌اش گرمابخش مراسم‌های شادی و عروسی باشد، به‌طوری‌که می‌توان گفت در حافظه جمعی بالاگریوه نورمحمد مترادف است با شادی و عروسی (موسوی اسدزاده، ۱۳۹۶؛ رضوی‌پور، ۱۳۹۲).

نورمحمد پاپی

تصویر ۵: جلد یکی از نوار کاست‌های نورمحمد

نورمحمد دارای ذوق شاعری بود و در قافیه ساختن مهارت داشت. بیشتر اشعار آثارش سرودۀ شخصِ خودش بود. البته ایدۀ اصلی برخی از ترانه‌هایی که توسط دیگران نوشته شده بود را نیز خود نورمحمد به آ‌ن‌ها می‌داد. در ترانه‌هایش رُک و بدون سانسور بود و از دنیای بی‌حساب و دنیای خراب می‌گفت. نورمحمد هنرمندی همه‌فن‌حریف بود که هنر خویش را به اقتضای شرایط زمان در خدمت به جامعه خویش در می‌آورد. در سال‌های جنگ تحمیلی در همکاری با رادیو لرستان برای رزمندگان سرود و خواند، در سال‌های بعد از جنگ دربارۀ تورم و گرانی خواند. از قهرمانی‌های تیم ملی و جام جهانی گفت و خواند. او هنرمندی تک‌بُعدی نبود و هرگز در بند یک مضمون و درون‌مایۀ خاص نماند، هرچند به دلیل نیاز و استقبال شنوندگان و مخاطبانش، ترجیع‌بند عمدۀ سروده‌هایش عشق بود. با وجود این‌که شعرهای او تنوع شکلی و معنایی دارند، امّا هیچ‌کدام از آثارش غنا و ارزش اشعار اجتماعی‌اش را ندارد. او مانند منتقدی تیزبین، ناهنجاری‌های اجتماعی را می‌بیند و هویدا می‌سازد. برخی از شعرهای او مسائل گذار اجتماعی زیست عشایری به زیست شهری به خوبی بیان می‌سازد و شرایط جدید و مدرن شهری، که از بین برندۀ بسیاری از ارزش‌های ایلی-روستایی است، را مورد نقد قرار می‌دهد. از این‌رو، نگاه ویژۀ او در ترانه‌هایش به بررسی مسائل و مشکلات اجتماعی جامعۀ لرستان، نگاهی بسیار مهم و آگاهانه است (موسوی اسدزاده، ۱۳۹۶).

به‌طور کلی می‌توان گفت درون‌مایۀ بیشتر ترانه‌های نورمحمد برگرفته از زندگی عشایری و رخدادهای روزمره‌ای بود که در اطراف خود می‌دید. در آثار او انواع روایت‌های عاشقانه، مویه‌خوانی و سوگ‌خوانی، شاهنامه‌خوانی، ترانه‌های حماسی و هجوخوانی وجود دارد. در آثارش گاهی از رقص لُری و تیراندازی می‌گوید، گاهی دربارۀ قدم‌خیر (بانوی مبارز لُر) می‌خواند و گاهی مرثیه‌ای غمگین برای دکتر هوشنگ اعظمی (پزشک مردمی و فعال سیاسی لرستانی) اجرا می‌کند. او در وصف و مدح طبیعت و کوه‌های لرستان و شرح جنگ‌های محلی و عناصر و شیوۀ زندگی عشایری بارها می‌خواند و آهنگ‌های معروف و قدیمی در لرستان همچون «کوشکله شیرازی»، «سیت بیارم» و «بزران» را با تمام احساس خویش اجرا می‌کند. با نگاهی به محتوای برخی از آثار او می‌توان به چند مضمون اصلی اشاره کرد، از جمله «عشق و عاشقی»، «ستایش زندگی عشایری»، «نکوهش شهرنشینی»، «میهن‌دوستی»، «گذر عمر»، «نقد آسیب‌های اجتماعی»، «مسائل زنان و زناشویی» و «مسائل تربیتی» (بنگرید به جدول ۱).

جدول ۱: برخی از درون‌مایه‌های اصلی آثار نورمحمد

درون‌مایه

ابیات و اشعار

«عشق و عاشقی»

(تعهد و پایبندی به معشوق، دلدادگی به معشوق، در انتظار عشق، دوری از عشق، عشق‌ورزی، عشق‌یابی، حسرت عشق، سوز عشق، بی‌چارگی عاشقی، مدح زیبایی معشوق، درد عاشقی، سرزنش معشوق)

وری بیا، وری بیا، چَش‌انتظارم / باز هم هام سِر عهدم، هم دوسِت دارم / اَر هزار حور و پری بیارن وه بازار / مه وه غیر چش خودت، نیسم خریدار

سوزه خوت دونی مه طرفدارتم / تا نفس دارم که آماده کارتم / هر کاره بویی هام وه فرمونت / جون خومِن بونم وا نها جونت

تو که خوت دونی خاطرخات منم / هفته یه دفعه یام وت سر زنم / مدت سه‌ساله هام دِ دنبالت / دیوونم کردن چشاکه کالت / گردی وه دورم چی آهو وحشی / وعده یه روزت دو سال طول کشی

مدت چن وخته د سوزشُل دیرم / وه هرکس رِسم احوالش گیرم / فقط هئ سیم گوئن که سلامته / شمشیر طلا د دسم رته / منت بمیرم سوزه تیه‌کال / دِ شهرکه ویدی نزیک شوش دانیال

کُل‌کسونم سوزه دیاری / نوارت بونم سی یادگاری

درد چشیاش دِ مین جونم

چونکه خوش دونه منم خاطرخاش / اکی وا پیکان هر روز هام دِ واش

ده سر ای زمی ده کل کشور / کَسین دوس نارم به جز یه نفر

یه رو گذری کردم وه جائ / دیم هرده وه تورم یه قرص ماهئ

ده سن چهارده‌سال عاشق ویدیه / ده زیر دس دات دوره دیدیه / اکی حونم و سقه‌ت

همه‌کسونم سوزه غیرتی / تو منِ شَنی مین مالگه پَتی / کُر حروم‌زادن بکشه خدا / دو دل پیوندن کردنه جدا / خوت وه ای خویی میرت چنونه / زنی وه قدش لاورزن شونه

لکری دیمه تش ون دِ کلم / چی برار مرده داغ نیا وه دلم

شاید سرطان چاره باواره ولی عاشقی چَش‌انتظاره

لکر هیکلت کی بیه بَناش / چن متر بلنگ، چن متر پَناش

دو متر هیکل چی درخت کاج / صورتئ داری سی مخصوص ماچ / یائه وا هیرم دورون اولت / به غیر دوس خوت کَس نی وه دلت / لکر سیت میرام سی هیکل زردت / منم مُسکن سی درمون دردت

دردت وه جونم سوز آهو چَشِم / ده تور عاشقیت ها زجر کَشم / سوزه گُت مریضم بیا وا دیارم / دوس دارم بویی وه پرستارم

سوزشُل ره نارم بیام وه هونت / اما گوشت به وه پیمونت / ار ها بیسی سر وا هار ونه / ثواب آخرته ای میره گنه / دم حاشا دش بیر نیسی د زیر ساش / اما هئ سه دفعه قمه زنه پاش

سوز دو متری هیکل چارشونه / گوش به وه پلنگ‌پیر ها چی سیت بونه / لکر دِ کوشکی رفیق مه ویدی / کی رَت وا زیر پات دِم دلسرد ویدی

«نکوهش شهرنشینی»

(نصیحت به عدم مهاجرت به شهر، خستگی شهرنشینی)

ا کوریا عشایر، هر کومتو گوش کنئ / و شهر اومادن فراموش کنئ.

شاید بمیرم دئ دنیا روئم / محلیا خوو خوون سی مردم بوئم / محلیا خوو خوو و منزلگامو / شهرنشی بیدیم جو نئ دِ پامو

«گذر عمر»

(حسرت جوانی، رنج پیری)

جوونی چی روز، پیری شو تاره / هه چئ سرطان دردش زور داره

چی درخت زرد پاییز بی‌بلگِ واشم / دس نجار باوریه هر سال می‌تراشم / چی درخت دارسو ایسه مَنه وه پوسم / شاخِ برگم ریزسه دِ داغ دوسم / باغبو زحمت کشیدی تو وه باغت / پر بال کَت ریزسه مَنه وه ساقت / شو تاریک گرتمه برارونه هان دو بیابو / شو و روز نلحق می‌زنم چی طفل نایو / شو و روز زاری بزنم سی دور جوونیم / زور و قوت اولی دئ نئ دِ زونیم / مردمو سِیل ای کویا، ایسه وا یک می‌زنن باو / کوکلایا هشتاپلی وا تاف بزآو

«مسائل زنان و زناشویی»

(دعوت به عفت و حجاب، نقد سبک زندگی جوانان امروزی، نارضایتی از شوهر، سرزنش شوهر بد)

دختر اَر راس گویی که مسلمونی/ ایسه گوشت به وه چَن رَمونی/ وختی ره رویی پریشون نَوا/ چشیات بو وا هار وِر پا خوت بَپا/ بی‌چادر نروی وه در دِکونی / ایفتی وِر چَش کُر جوونئ/ وصیتیا من خو بِیر وا گوش/ تا تِوون داری صورتت بَپوش

دخترون ائ دور میان هیل کُنن / تا وشو گویی سلام منی پیل کُنن

دختر دِ میرت سخت گِلی داری / چن شعر دت بوئم سی یادگاری

تف دِ ری میره گَنم

«مسائل تربیتی»

(توجه به مسائل آموزشی کودکان)

کافر نوینه مردودی سخته/ وقتی مردودین نئ ای سر سینه‌ت/ ما سر کوت کُنی کسی نوینه‌ت

«میهن‌دوستی»

(مدح تاریخ ایران، توجه به تاریخ ایران، ستایش کتیبه کورش و تخت جمشید، آهنگ ضد صدام)

سِیل کو تاریخچه ایرو باسِتان / فردوسی کردشه دِ چند داسِتان / سیل کو وه تاریخ ها چی گذره / ایرو، سِرچشمه علم و هنره / دِ هنر ایرو ، دنیا درس گیره / علم و صنعتش هم کم‌نظیره

اِ صدام بی‌حیا نومت وه ننگ وا / شعار ایما مرگه آماده جنگ وا

کُریا گوش کنی وه تاریخ ایرو / ... تخت جمشید  /کی تونه الان چنو بسازش/ سِیل کو وِ کتیبه کورش کبیر

«ستایش زندگی عشایری»

(در مدح و توصیف زندگی عشایری، دعوت طوایف به صلح، نوستالژی زندگی عشایری، زندگی عشایری بالاگریوه، دفاع از اصالت‌های زیست روستایی و عشایری)

دشو زائسه دش وه پسونه / برکتی زیادی دِ شیرشو مونه

آخ سی زمونکه وا صدچهل میش / قاطرون داشتم هئ ونم وا پیش

قناسه‌یا بَنین سی دشمن دیری/ خوتو برارین حیفه بمیرین / بیاین بهر کُنین چی قدیمونتو / تفنگ نکشین ری برارونتو

مشک‌دون زنه

کی خومن دینم وا مال وه باره؟ / روم وه می‌کوه وا شنگ قطاره / دیربین روسی، ژسه پستوئه / چهار قاطر بچار وا گله خوئه

کُریا ‌کلاشیا خوئن و خوش‌دس / حیفه که دِشو بیفته وا ناکس / مگر که هونو دارن شوگردی / بوننشو وا شو چون دارن مَردی

گیو برارو دلم دو دله/ زندگی دِ شهر سیمو مشکله/ رویم عشایر بونیم کولا/ خدا راضی نئ عشایر چول با

سِقه کویاکه سوز آسمو رنگ / سِقه محله‌یا همیشه قشنگ / سِقه کوه تاف وام / سیقه کوکلا و هشتاپلی / وِ سِقه مله برگ وا داریا بَلی

«نقد آسیب‌های اجتماعی»

(نقد استعمال مواد مخدر، دعوت به ترک اعتیاد، نکوهش گران‌فروشی، دزدی و جنگ)

ده بخش الوار تا شهر خورموئه / شکست دامدارو شادی قصاوه / هرچی اسکناس دَم وه چوپونشو / هرچی نیلوِرم وَنم دِ دونشو / ایمسال خدا دَ وه کل قصاویا / هوز گروفروش، هوز بی‌حساویا

اَر بوئن تریاک بیه نرخ تَره/ نیرمَمِد وه مردنش تریاک نخره/ هرکومتو مَردین رِگ مَردی دارین/ بیاین زئ قلقلی دِ دس وردارین

گروفروشیا حواستو بوئه / دولت زورتو داره مین دَمتو کوئه

تازه خریمی جفتئ دمپایی / ونمش وه سِر پا هئ وه دل‌هایی / همروز ششتمش نیامش دِ کوله / کافرئ بردش ونم دئ هوله

جنگ سوز و لکر یه‌سال طول کَشی / گنمیا سوختن وه شنگ آتشی / چه دِ خوزسو چه دِ بخش الوار / خسارت سخته آوردن وه بار / مردم اِشنفتن که جنگ درگیره / چن کیخا اوما دِ دوسی تیره / دِ سوزه پُرسین وا لکر چاری / روزه صد نفر جنگی سیش یاری / سوزه گُت وه کیخا، تقصیر لکره / وه پارتی‌بازی دوسون من بره / لکر گُت سوزه مه قصد جنگ نارِم / کُرم بمیره اَر تقصیرکارِم / کیخایا گُتن سلاح قطع کُنئ / دوسی بیتره نزاع قطع کُنئ / دوسون بر کُنئ دِ بین دوتاتو / بیشتر خسارت نیا وه پاتو / سو هر فقیره دئ بِین بمیره / خینش یا گردن دوتاتون گیره / وه حرف کیخایا آتش خاموش وی / جنگ سوز و لکر هم فراموش وی / دوسون بر کِردن دِ بین دو نفر / نصفشو سی سوزه نصفشو سی لکر / سنگرنشینو فراموش کردن / دسگیران بردن دِ غار پوش کردن / مدته گذشت دِ بین قولنومه / سی سوز و لکر اخطاره اومه / اخطار اوما سی هر دوتاشو / چارسر بسته زنجیر وه پاشو / کیخایا رتن وه خدمت قاضی / درسش کُنن وه پارتی‌بازی

سخن پایانی

نورمحمد پاپی هنرمندی بی‌کران بود در کرانۀ موسیقی لرستان. آن آوازه‌خوانِ عشایری، اصالت داشت و هنرش بازتابی از هویت و سبک زندگی‌اش بود. در بسیاری از اجراهایش شوخ‌طبعی و نصیحت‌گری ویژه‌اش پُررنگ‌تر می‌شد. گاهی اوقات در محافل و دورهمی‌های دوستانه، که در آن‌ها آثارش را تولید می‌کرد، طنازی و بذله‌گویی‌اش گُل می‌کرد و با حضار می‌خندید. گاهی هم پیش می‌آمد که وسط اجرا می‌کوشید هیجان خود را با برخی الفاظ و پارازیت‌ها همچون (نمیری، ماشالا برادران گیوه‌کان ساکن بروجرد، آفرین نوره -خطاب به خودش) پنهان کند (خدایی و همکاران، ۱۳۸۶). در مواردی نیز در حین اجرا از صدای خودش تعریف می‌کرد؛ «بازم نورمَمِد نواری وَنه / کویا لرسون داره دِ صَنَه».

نورمحمد پاپی

تصویر ۶: نورمحمد در محفل دوستان

مجموعۀ واژگان نورمحمد یک فرهنگ با ساختارها و معیارهای خاص خود بود. نورمحمد سبک ویژه‌ای در موسیقی محلی لرستان داشت که شاید بتوان در میان هنرمندان هم‌نسل او تا حدی علی‌اکبر شکارچی (در برخی از ترانه‌هایش مثل ترانۀ «دختر هی چته») را نزدیک به فضای موسیقی او دانست. اگرچه او نیز مانند هر هنرمندی قابل نقد است، اما هنرمند را می‌بایست در بستر فرهنگی خودش داوری و ارزیابی کرد. در واقع، با توجه به اهمیت نورمحمد در میان بخش بزرگی از قوم لُر، خوانش و قضاوت دربارۀ اشعار و ترانه‌های او در بستر فرهنگ زمان ما ظلم و اجحاف در حق این هنرمند و فرهنگ‌اش است (خدایی، ۱۳۹۲). باید توجه داشت که او به‌عنوان «پیام‌رسان فرهنگِ عامۀ بخشی از سرزمین لرستان» (موسوی اسدزاده، ۱۳۹۶)، حافظۀ ایل و هویت قومی را زنده نگه داشته است.

نورمحمد پاپی

تصویر ۷: رقص لُری نورمحمد در یک مراسم عروسی

شاید برای جوانان امروز لرستان، به دلیل شکاف نسلی، آثار او از حوصله خارج باشد (خدایی و همکاران، ۱۳۸۶). شاید نسل جدید دیگر نتواند هیچ ارتباطی با موسیقی او برقرار کند و او تنها به‌عنوان یک هنرمند محلی در حافظۀ تاریخی این دیار باقی بماند. اما در خطه‌ای که از گذشته تاکنون موسیقی واجد اهمیتی فراوان بوده است، نباید اجازه داد موسیقی نورمحمد همراه با از رده خارج شدنِ ضبط صوت‌های قدیمی فراموش شود. زیرا موسیقی محلی می‌تواند عناصر ارزشمند فرهنگی یک جامعه را به نسل‌های آینده انتقال بدهد.

در پایان مقاله شایسته است به آخرین اجرای نورمحمد اشاره کنم. او در این اجرا با همان سبک شعر همیشگی‌اش و با واژگانی ساده و معمولی خطاب به معشوق وصیت می‌کند و بی‌پیرایه آداب و فضای تدفین و عزاداری‌اش، که نمونه‌ای از مراسم تدفین در دهه‌های گذشته در لرستان است، را به تصویر می‌کشد و روایت می‌کند (خدایی و همکاران، ۱۳۸۶). متن آخرین شعر و اجرای زنده‌یاد نورمحمد پاپی (همراه با ترجمۀ فارسی آن) از این قرار است:

اگر که مُردم خوم بسپارم (می‌میرم پس وصیتم را بگویم)

چون حق دوسین وه تی تو دارم (زیرا پیش تو حق دوستی و عشق دارم)

وا دَسیا نازارت جنازَم بشور (با دستان نازنین‌ات جنازه‌ام را بشوی)

قوری سیم بَکه دِ هُماری دور (دور از آبادی برایم قبری بِکن)

هر طور مُلا گُت آو تلخیم بونی (هر طور روحانی محل می‌گوید مرا صدر و کافور می‌زنی)

کفنم کُنی هر طوری دونی (هر طور صلاح می‌دانی کفن و دفن می‌کنی)

یه رو یا دو رو پُرسی سیم گیری (یک روز یا دو روز برایم مراسم عزا می‌گیری)

دِ هیچ فامیلی پُرسونه نِیری (از هیچ‌یک از اقوام پول نمی‌گیری[۲])

بلن‌گو سیار سیم بونی وه کار (بلندگوی سیار برایم تهیه می‌کنی)

اعلام بَکُنی وه شهر تا بازار (تا مرگ مرا به همه اعلام کنی)

دو حونه گیری دِ مین خیابو (در کوچه دو خانه از همسایه‌ها عاریت می‌گیری)

یکی سی پیایا یکی سی زنو (یکی برای مجلس مردانه و دیگری برای مجلس زنانه)

یه خاهش دارم بالا غیرتت (بالا غیرتاً خواهشی از تو دارم)

ناخن نیاری وه قد صورتت (صورت‌ات را چنگ مینداز[۳])

چونکه بد صورت گَنه (زیرا صورت بد زشت است)

گُنا کبیره سی مُرده گَنه (برای مُرده گناه کبیره بد است)

آخر نتونسی ساکت بَمونی (در آخر نتوانستی خود را کنترل کنی)

هی وه یاد گذشته چن سوره بونی (به یاد گذشته‌مان سوره‌ای می‌خوانی)

هروختی خاک کردی جنازه سردم (وقتی‌که جنازه سردم را دفن کردی)

اعلام می‌کنی وه تموم مردم (به همۀ مردم اعلام می‌کنی)

اعلام می‌کنی وه زن تا پیا (به همۀ مردان و زنان اعلام می‌کنی)

خودداری کُنن دِ لباس سیا (از پوشیدن لباس سیاه خودداری کنند)

اگر  هُمسای عروسی داره (اگر همسایه‌‌ای مراسم عروسی دارد)

اجازه بی وش ساز دهل بیاره (اجازه بده ساز و دهل بیاورد)

روزیا پَنشمه بهونه جوری (روزهای پنجشنبه بهانه می‌گیری)

دبه آو یاری سِر قورم شوری (دبه‌ای آب می‌آوری و مزارم را می‌شویی)

قالی بونی وه سِر مزارم (قالیچه‌ای بر مزارم می‌گذاری)

قاب کُنی دِ گُل عسک یادگارم (عکس‌ام را در گُل قاب می‌گیری)

خاکیا سر قورم گیری وه گُرده (خاک‌های روی مزارم را بر سر می‌ریزی)

زنی گُت چته، بو دوسم مُرده (اگر زنی پرسید چه شده، بگو دوست‌ام مُرده است)

هر موقی که بینی عسک یادگارم (وقتی‌که عکس یادگاری‌ام را می‌بینی)

دلت بی‌هوش بو وه سِر مزارم (بر مزارم بی‌هوش می‌شوی)

تیکله نفس ها ده توک دِلت (هنوز اندک نفسی داری)

زنو آو یارن بونن ده کِلت (زن‌ها آب می‌آورند و بر تو می‌پاشند)

زنی وردارت بِرت وه حونه (زنی تو را بر می‌دارد و به خانه می‌برد)

بازم یایی وا هوش سیم یاری بونه (دوباره به هوش می‌آیی و بهانه مرا می‌گیری)

 

منابع:

  • اقبالی، رضا (۱۳۹۲). فرهنگنامۀ موسیقی لرستان. خرم‌آباد: شاپورخواست.
  • امان‌الهی بهاروند، سکندر (۱۳۸۴). موسیقی در فرهنگ لرستان. تهران: سازمان میراث فرهنگی و گردشگری.
  • خدایی، ابراهیم؛ قائدرحمت، عیسی؛ خدایی، بهمن (۱۳۸۶). مرگ‌آگاهی آخرین ملک‌الشعرای یک سبک هنر لریاتی: نورمحمد نسلش را تنها گذاشت!. سایت لور.
  • خدایی، ابراهیم (۱۳۹۲). از نورمحمد پاپی تا لنج و پلیسک؛ درباره واژه‌ها بیرون از متن قضاوت نکنیم. سایت لرپژوهی.
  • رضوی‌پور، کیومرث (۱۳۹۲). نقش نورمحمد پاپی در خدمت به زبان و فرهنگ لر و ایران. سایت لرپژوهی.
  • شکارچی، علی‌اکبر (۱۳۸۷). بیست ترانۀ کهن لُری (نت، شعر و تجزیه‌وتحلیل ترانه‌ها). تهران: هنر و فرهنگ.
  • قاسمی، سیّدفرید (۱۳۹۴). سرگذشت خرم‌آباد. تهران: سیّدفرید قاسمی.
  • ماسوری، امین (۱۳۹۶). فرهنگ‌واژۀ موسیقی لرستان: سازشناسی، مقام، رقص، ترانه. تهران: سوره مهر.
  • منظمی، شهرام (۱۳۸۷). مقدمه‌ای بر گونه‌شناسی انواع موسیقی در لرستان. نشریۀ هنرهای زیبا. شماره ۳۶: صص ۱۲۳-۱۲۹.
  • موسوی اسدزاده، سیامک (۱۳۹۶). نورمحمد پاپی، روایت‌گرِ موسیقیِ بالاگریوه. سایت هفته‌نامه سیمره.
  • نیکوبخت، فرهاد (۱۳۹۲). خدا نگذره د دونه گَنِم: زبانِ درازی در انتقاد از نورمحمد پاپی‌های خودمان داریم. سایت لرپژوهی.
 

[۱] بالاگریوه (Bâlâgeriva) منطقه‌ای است که در جنوب لُرستان، شمال خوزستان و جنوب شرقی ایلام واقع شده و سکونت‌گاه ایل‌های بالاگریوه با گویشِ لُری بالاگریوه‌ای است.

[۲] پُرسونه پولی است که اقوام در مراسم متوفی به خانواده او می‌دهند.

[۳] به رسم زنان داغدار لر

  • ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۰۳

داستان کوتاهِ «دیوید هیوم در بیابان»

نوشتۀ مسعود زمانی مقدم، (تابستان 1388)
لینک دانلود این داستان: دیوید هیوم در بیابان

  • ۲۱ دی ۹۹ ، ۱۰:۴۷

مسعود زمانی مقدم
(منتشرشده در روزنامۀ ایران، ویژه‌نامۀ پرسه در ایران جمعه، ۱۳۹۹/۹/۲۱)

 

«کمک به دیگری» گذاری است از خودخواهی به دیگرخواهی؛ از امری فردی به امری اجتماعی. و دیگرخواهی اساساً فضیلتی اجتماعی است که در جامعه معنا پیدا می‌کند. اگرچه عمدتاً کمیتِ کمک به دیگری وابسته به وضعیت عرصه‌های سیاسی و اقتصادی جامعه است، اما کیفیت آن در عرصۀ عمومی و به واسطۀ ارزش‌ها، انتظارات و هنجارهای اجتماعی تعیین می‌شود.

پس می‌توان گفت که در زمینه و چگونگیِ «کمک به دیگری» سه عرصۀ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نقشی بازی می‌کنند که البته این نقش‌ها یکسان نیستند؛ امروزه در ایران، با وجود بحران و بی‌ثباتی اقتصادی و ناتوانی دولت در رفع نیازهای اقشار فرودست جامعه، نقش عرصه‌های سیاسی و اقتصادی در امور خیریه و کمک به نیازمندان منفی است و نه مثبت. علاوه بر این، ناکارآمدی‌های بخش دولتی و بخش خصوصی و اقتصادی جامعه در سال‌های اخیر به عمیق‌تر شدن فقر و نابرابری اجتماعی انجامیده که به تبع آن ضرورت کمک به دیگری برجسته‌تر شده. به‌عبارتی‌دیگر، ما با سیاست و اقتصادی روبه‌رو هستیم که نه تنها سهم قابل قبولی در کمک به دیگرانِ نیازمند ندارد و در وظایف خود در سیاست‌گذاری‌ها، برنامه‌ریزی‌ها، قانون‌گذاری‌ها و ادارۀ امور خیر موفق نبوده‌، بلکه با فقیرتر کردن نیازمندان و گروه‌های آسیب‌پذیر جامعه آن‌ها را بیش از بیش به کمک‌خواهی نیازمند کرده است.

اما در این میان، عرصۀ عمومی و جامعۀ مدنی ایران نقش خود را در کمک به دیگرانِ نیازمند فراتر از انتظار بازی کرده و حتی بخش زیادی از وظایف و مسئولیت‌های دولت را نیز بر عهده گرفته؛ رشد خیریه‌های مردمی، کمک‌های وسیع مردمی در زلزله‌ها و سیلاب‌های اخیر در کشور، گسترش گروه‌های نیکوکاری در شبکه‌های اجتماعی، و اهدای خون در شرایط وخیم جامعه در پاندمی کرونا نمونه‌هایی از نقش مثبت جامعۀ مدنی در کمک به دیگران و امور خیر هستند. البته باید توجه داشت که ظرفیت‌های مثبت جامعۀ مدنی، عدم تلاش دولت برای بهبود سیاست‌گذاری‌ها و برنامه‌های رفاهی و حمایتی در تقویت و توانمندی افراد و اقشار نیازمند را توجیه نمی‌کند. زیرا در ایران دولت متولی اصلی امور اجتماعی است و به همین دلیل، وظیفۀ دولت در کمک به فرودستان و نیازمندان و آسیب‌دیدگان جامعه باید بسیار پرنگ‌تر باشد و بتواند از ظرفیت جامعۀ مدنی به مناسب‌ترین شکل بهره بگیرد.

به هر حال، اگرچه در وضعیت کنونی جامعۀ ایران فردگراییِ خودخواهانه افزایش داشته است، اما با استناد به ظرفیت‌های مثبت جامعۀ مدنی در دیگرخواهی می‌توان گفت که جامعۀ مدنی در ایران همچنان واجد ارزش‌های اخلاقی و انسانی است و به موجب آن توان حفظ خود را دارد، هرچند این توانمندی از سوی عرصه‌های سیاسی و اقتصادی ضعیف شده است. در نتیجه، حتی در سخت‌ترین شرایط نیز می‌توان به جامعۀ مدنی امیدوار بود. در جامعه‌ای که رو به فقر گذاشته، ظرفیت مثبت جامعۀ مدنی سرمایه‌ای در فقر موجود باشد. زیرا جامعۀ مدنی خود را صرفاً به قواعد اقتصادی محدود نمی‌کند و فراتر از آن، ارزش‌های اخلاقی و انسانی و اجتماعی را در نظر دارد.

افزون بر این، دیگرخواهی در خود واجد نوعی همبستگی اجتماعی است. در واقع، اهمیت دیگرخواهی فراتر از رابطۀ اجتماعی بین کمک‌کنندگان و کمک‌گیرندگان، اهمیت مشارکت اجتماعی در انسجام اجتماعی را نیز نشان می‌دهد. از این منظر، دیگرخواهی به جامعه‌خواهی می‌انجامد که در آن کمک‌گیرندگان و کمک‌کنندگان در هویتی گروهی و اجتماعی در جهت منفعت جمعی به اشتراک و وفاق می‌رسند.

لینک مطلب در روزنامۀ ایران

  • ۲۱ آذر ۹۹ ، ۱۹:۱۰

مسعود زمانی مقدم
(منتشرشده در روزنامۀ اعتماد، ۱۳۹۹/۸/۲۷)

 

هدفِ جامعه‌شناسی -چه از جنبۀ حرفه‌ای و برای متخصصان این رشته و چه از جنبۀ عمومی و برای مخاطبان عام آن- تنها به شناخت پدیده‌ها و واقعیت‌های اجتماعی و بررسی کنش‌ها و تعاملات اجتماعی محدود نمی‌شود. جامعه‌شناسی به ما می‌آموزد که زندگی فردی و اجتماعی بهتر و عقلانی‌تری داشته باشیم و بتوانیم بر مسائل زندگی که عمدتاً از جامعه و زمینۀ اجتماعی سرچشمه می‌گیرند، غلبه کنیم. جامعه‌شناسی موجب بازاندیشی و تأمل‌گری ما نسبت به پدیده‌ها، واقعیت‌ها و روابط اجتماعی می‌شود و ما را از بند بسیاری از جزم‌هایی که همواره آن‌ها را بدیهی می‌پنداشتیم رها می‌سازد و راه‌های متنوع‌تری را در مسیر زندگی ما قرار می‌دهد.

افزون بر این، جامعه‌شناسی به‌طور اجتناب‌ناپذیری با هدفی اخلاقی و سیاسی همراه است که به موجب آن شناخت جامعه برای زندگی مطلوب‌تر و افزایش آگاهی اجتماعی ما امری ضروری است. اگر نگاهی به تاریخ اندیشۀ اجتماعی و به‌ویژه سیر اندیشه در جامعه‌شناسی بیندازیم بر ما آشکار می‌شود که انگیزۀ اخلاقیِ قوی‌ای در نقش یک نیروی محرکۀ اساسی در پسِ نظریه‌پردازی همۀ اندیشمندان اجتماعی بزرگ وجود داشته است. کارل مارکس خواهان عدالت اجتماعی بود و نه‌تنها در نوشته‌های خود به بررسی نابرابری در جامعه پرداخت بلکه حتی شخصاً نیز در تحقق آن از هیچ کوششی فروگذار نکرد. امیل دورکیم نیز یک لیبرالِ فعال بود و در نوشته‌هایش تأکید بر نظم اجتماعی و پیشرفت بشری به‌عنوان ایده‌آل‌های اجتماعی قابل‌مشاهده است. ماکس وبر نیز همواره به عقلانیت در جامعه توجه داشت و نگران از بین رفتن ارزش‌های انسانی بود.

البته باید توجه داشت که نظریه‌های مختلف و متنوعی در جامعه‌شناسی وجود دارد و از مزایای خواندن این نظریه‌ها و رویکرد‌های مختلف و تأمل در باب آن‌ها این است که دیگر باوری جزمی و ساده‌اندیشانه به یک نظریه یا دیدگاه خاص پیدا نخواهیم کرد و نمی‌پنداریم که تمام حقیقت در پس یک نظریه و دیدگاه خاص نهفته است و در نتیجه، جهان را تنها با یک نگاه خاص و محدود نمی‌نگریم. همچنین، هر نظریه و رویکردی می‌بایست در مقایسه و مقابله با دیگر نظریه‌های موجود مورد داوری قرار گرفته و سنجیده شود؛ علم، قلمروی نقد و روشنگری است و نه دگماتیسم و باورِ تغییرناپذیر.

هیچ نظریه‌ای نمی‌تواند به درستی مدعی باشد که می‌تواند به طور کامل و جامع یک واقعیت اجتماعی را بررسی و تببین کند. نظریه‌ها در وهلۀ نخست، برساخته‌های ذهنی افرادی هستند که خود دارای پیشینۀ اجتماعی و فرهنگی ویژه و شخصیتی منحصر به فرد هستند که در زمان و مکانی خاص نظریه‌پردازی می‌کنند. یک نظریۀ اجتماعی می‌تواند جنبه‌ها و ابعادی از یک واقعیت اجتماعی را روشن سازد و شناختی نسبت به آن فراهم کند. در عین حال، نظریه‌ها را می‌توان نوعی تحمیل دیدگاه نظریه‌پرداز به واقعیت نیز تلقی کرد. با وجود این، واقعیت را بدون ذهن نظری و بدون دانش موجود نمی‌توان مطالعه کرد. از این‌رو، حتی تعریف مفهوم «واقعیت» نیز بستگی به دیدگاه نظری ما دارد. هیچ‌یک از ما با ذهنی خالی با واقعیت اطرافمان روبه‌رو نمی‌شویم؛ همۀ ما واقعیت‌ها را با عینک نظری خاص خودمان می‌بینیم و تفسیر می‌کنیم. پس می‌توان گفت؛ همواره بین نظریه و واقعیت شکاف و فاصله‌ای وجود دارد که کاملاً نمی توان آن را بر طرف کرد. علاوه بر این، نظریه‌پردازی‌های تخصصی و نظرورزی‌های روزمره برای شناخت نظری و عملی اجتناب‌ناپذیرند و به همین دلیل با وجود نسبیتی که دارند مهم‌اند. باری، مهمترین چیزی که باید در نظر داشته باشیم این است که هیچ‌گاه نظریه‌ها و دیدگاه‌های خود و دیگران را بازنمایی مطلق واقعیت نپنداریم و به طور مستمر به سنجش انتقادی آن‌ها بپردازیم و ذهنمان را برای تغییرات احتمالی در دیدگاه‌ها و نظراتمان باز بگذاریم.

لینک مطلب در روزنامۀ اعتماد

  • ۲۷ آبان ۹۹ ، ۱۹:۰۴

🔹 شماره چهلم مجله خبری-تحلیلی رسانه فرهنگ (ویژه‌نامۀ مرگ در جامعه ایرانی)

⁦▪️⁩ دبیر ویژه‌نامه: مسعود زمانی ‌مقدم

🔸 فهرست:
⁦✔️⁩ مسأله مرگ در جامعه ایرانی (هادی خانیکی)
⁦✔️⁩ مسأله مرگ در جامعه امروزی (گفتگویی در باب مرگ با آرش حیدری و مسعود زمانی مقدم)
⁦✔️⁩ مرگ‌های نوروزی و زمینه‌های اجتماعی-فرهنگی آن (رضا تسلیمی طهرانی)
⁦✔️⁩ مرگ به‌مثابه امری اجتماعی فلسفی (ابوذر قاسمی‌نژاد)
⁦✔️⁩ سیاستِ مرگ در ایرانِ معاصر (هاجر قربانی
)
⁦✔️⁩ از مزار تا گور؛ انسانشناسیِ هویتِ انسانِ بی‌بدن، پیش از تولد و پس از مرگ (مرتضی کریمی)
⁦✔️⁩ فرهنگ، توسعه و خودکشی در غرب ایران (اردشیر بهرامی)
⁦✔️⁩ نقد کتاب پژوهشی در جامعه‌شناسی مرگ (امین روشن‌پور)
⁦✔️⁩ نقد فیلم «پس از زندگی» (سارا بقایی)
⁦✔️⁩ تحلیلی بر سریال بازماندگان (عباس نعیمی جورشری)
⁦✔️⁩ جنازه‌ای زیبا (مسعود زمانی مقدم)
⁦✔️⁩ نگاهی به همایش مردم‌شناسی مرگ و زندگی (مسعود زمانی مقدم)
⁦✔️⁩ مرگ و زندگی روزمره در ایران امروز (نعمت‌الله فاضلی)
⁦✔️⁩ زوال "مرگ" در عصر سکولار (آیدین ابراهیمی)
⁦✔️⁩ رابطه دین و مرگ (سیدمحمد میرسندسی)
⁦✔️⁩ هبوط (یادداشت و نقاشی‌های شادی نویانی)
⁦✔️⁩ معرفی چند فیلم، کتاب و نقاشی مرتبط با مرگ

 

⁦نسخه چاپی مجله در دفتر انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات به نشانی: تهران، پل گیشا، دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، طبقه همکف.

نسخه الکترونیکی مجله را می‌توانید در لینک‌های زیر دانلود کنید:

با کیفیت بالا و حجم بالا: مرگ در جامعه ایرانی
با کیفیت مناسب و حجم کم‌تر: مرگ در جامعه ایرانی

مرگ در جامعه ایرانی

  • ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۰۶:۰۹

مؤلف: امیل دورکیم

مترجمان: یونس اکبری و مسعود زمانی مقدم

تهران: انتشارات تیسا، چاپ اول و دوم 1397، 162 صفحه

امیل دورکیم جامعه‌شناس و فیلسوف بزرگ قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم است. به عقیدهٔ بسیاری، دورکیم بنیان‌گذار جامعه‌شناسی به‌شمار می‌رود. «مونتسکیو» و «روسو»، دو متفکر بزرگ و برجسته عصر روشنگری، از جمله فیلسوفانی بودند که در اندیشهٔ آن‌ها، بُعد اجتماعی تحلیل پدیده‌های انسانی بسی پررنگ‌تر از هم‌عصرانشان بود. در کتاب «مونتسکیو و روسو: پیشگامان جامعه‌شناسی» امیل دورکیم، در دو بخش به نقش و اهمیت رویکرد اجتماعی مونتسکیو و روسو در ایجاد زمینه رشد علم جامعه‌شناسی پرداخته‌ است. بخش اول کتاب، به بررسی سهم مونتسکیو در به وجود آوردن علوم اجتماعی می‌پردازد. بخش دوم این کتاب، درس‌گفتاری است که دورکیم در طول یک ترم تحصیلی در دانشگاه بوردو تدریس کرده‌ است. این دو مقاله به همراه مقدمه‌ای از «هنری پِیر» و موخره‌ای از جورج دیوی متن این کتاب را تشکیل می‌دهند. دورکیم در این دو بخش ابعاد اجتماعی تحلیل‌های مونتسکیو و روسو را بررسی می‌کند و با برطرف کردن ابهامات علم جامعه‌شناسی، اصول این علم را بیان می‌کند.

http://teesa.ir/Books/Book?id=11483

مونتسکیو و روسو: پیشگامان جامعه شناسی

  • ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۴۳

مسعود زمانی مقدم

منتشرشده در مجله جوانی (ماهنامه تخصصی جوانان ایران)، شماره اول، آذرماه ۱۳۹۷، صفحات ۶۲ و ۶۳.

 

انسان از زمانی که به جهان چشم می‌گشاید تا وقتی‌که چشم بر جهان می‌بندد (با فرض اینکه در پیری بمیرد)، دوره‌های سنی مختلفی را پشت سر می‌گذارد که هرکدام از این دوره‌ها وضعیتِ خاص خود را دارند. کودکی، نوجوانی، جوانی، میان‌سالی و پیری مراحلی از زندگی‌اند که همه با هر وضعیتی که سپری شوند همراه‌اند با نوعی اضطراب و دلهرۀ زیستن. البته در اینجا مفهوم اضطراب، نه به معنای روان‌شناختیِ آن ‌که نوعی اختلال روانی تلقی می‌شود، بلکه به معنای وجودی آن که نگرانی روزمره‌ای است که هر انسانی تجربه می‌کند، در نظر گرفته شده است. نوربرت الیاس می‌گوید؛ «از میان تمام موجوداتی که بر روی زمین می‌میرند، فقط انسان است که مُردن برای او مسئله است». می‌توان به این گفتۀ الیاس، این را نیز افزود که؛ نه‌تنها مردن بلکه زیستن هم برای انسان مسئله است و این مسئله‌­مندی مرگ و زندگی در اضطرابی که انسان‌ها را درگیر می‌کند متجلی می‌شود.

حقیقت این است که مضطرب بودن یکی از ویژگی‌های وجودی انسان است. از بین تمام موجودات زنده، فقط انسان است که اضطراب را تجربه می‌کند، یا به تعبیر سورن کی‌‌یرکگارد: «اگر انسان، حیوان یا فرشته بود نمی‌توانست در حالت اضطراب به سر ببرد». درواقع، دیگر موجودات زنده، به غیر از انسان، در طول عمر خود و در واکنش به جهانی که در آن می‌زیند، تنها ترس را تجربه می‌کنند. درحالی‌که انسان به دلیل داشتن آگاهی از مرگ قریب‌الوقوع خویش و نیز به دلیل میل به بقا، آزادی، انتخاب و تحقق خویشتن در مسیر زندگی و نیز به دلیل اینکه در برابر خویش و در برابر دیگران خود را مسئول می‌پندارد، دچار اضطرابِ وجودی می‌شود. پس، وجود این اضطراب به تعبیر مارتین هایدگر، به «بودن انسان در جهان» برمی‌گردد؛ به اینکه انسان از هستی خویش آگاه است. و اضطراب، همان‌طور که ژان پل سارتر معتقد است، واکنشی در برابر آزادی و مسئولیت‌پذیری بنیادی خویش و انتخاب­گری اوست. یا وجود این، اضطراب از نگاه این متفکران اگزیستانسیالیست، با انسان همراه است و آن‌ها اضطراب را الزاماً پدیده‌ای بد و یا منفی تلقی نکرده‌اند، بلکه آن را پدیده‌ای دانسته‌اند که ویژگی ذاتی انسان است و حتی می‌تواند به تعالی فکری و معنوی انسان کمک کرده و بر آگاهی او و نحوه زیستن او تأثیر مثبت بگذارد. آن چنانکه، کی‌یرکگارد، اضطراب وجودی را به‌ویژه در سپهر ایمانی، امری متعالی و سازنده می‌داند. گابریل مارسل نیز، تعالى یافتن انسان و مقابله با اضطراب وجودی را در ارتباط و مشارکت با دیگران و نیز در ارتباط با خدا می‌داند، خدایی که درواقع، «دیگری مطلق» است. و نیز میگل دِ اونامونو که در تقابل با اضطراب وجودی، ایمان به خدا و میل به جاودانگی را مطرح می‌کند.

 

باری، این متفکران اگزیستانسیالیست نگاهی عمیق به ماهیت انسان و مسئلۀ زیستن داشته‌اند و کاملاً حق با آن‌هاست که اضطراب با هستیِ انسانیِ ما گره خورده است. باوجوداین، آن‌ها چنان از انسان سخن به میان می‌آورند گویی انسان‌ها در خلأ و به دور از جامعه زندگی می‌کنند. مگر نه این است که کنش‌ها، تمایلات، علایق، معانی و عواطف انسانی در جامعه شکل می‌گیرند و خود را نشان می‌دهند؟ پس باید متذکر شد که اضطرابِ انسانی وابسته به وضعیتِ اجتماعی­ ای است که هستنده ‌های انسانی در آن درگیرند. اضطراب خود را در خلأ نشان نمی‌دهد. از سوی دیگر، کی‌­یرکگارد معتقد است، «اضطراب همواره به آینده و احتمالات گوناگون آن مرتبط است». یعنی اینکه، این آینده‌نگری است که اضطراب را توجیه می‌کند. در نتیجه، می‌توان اضطراب را نخست به وضعیتِ اجتماعی و سپس به آینده‌نگری، که آن‌هم با توجه به انتظارات اجتماعی و در جامعه معنا پیدا می‌کند، مرتبط دانست. با این تفسیر، می‌توان ادعا کرد که اضطراب، به‌ویژه، در دورۀ جوانی بیشتر نمود پیدا می‌کند و دورۀ جوانی عمدتاً با اضطراب و نگرانی‌های بیشتری همراه است. زیرا در این دوره است که جامعه انتظار دارد که فرد خود و آینده‌اش را بسازد و فعال باشد. در واقع، در این دوره، جوان پیش از هر چیز مسئول آیندۀ خویش و دیگران تلقی می‌شود. این مسئولیتی که رو به آینده دارد جوان را دچار اضطراب بسیار می‌کند. به‌عبارتی‌دیگر، جوانی دوره‌ای است که فشار جامعه در آن بیشتر حس می‌شود. پس می‌توان گفت، ازآنجاکه انسان در دورۀ جوانی نسبت به دوره‌های دیگر سنی، بیشتر نگاهی به‌سوی آینده دارد و جامعه هم از او بیشتر انتظار دارد، اضطرابی که تجربه می‌کند شدیدتر و البته اجتماعی‌تر است.

 

بنابراین، می‌توان پرسید که جوان ایرانی چه اضطراب‌هایی در طی جوانی خود تجربه می‌کند؟ و این اضطراب‌ها چه پیوندی با وضعیت جامعه دارند؟ و اینکه، برای کاهش اضطراب‌های جوانان چه باید کرد؟ برای پاسخ به این پرسش‌ها، ابتدا باید دید جوانان ایرانی در چه وضعیتی به سر می‌برند و نیازهای آن‌ها چیست. البته همه جوانان در ایران یک سبک زندگی و نیازهای مشابهی ندارند. به‌طورکلی، عده‌ای در رفاه اقتصادی به سر می‌برند و خانواده‌هایشان آن‌ها را حمایت می‌کنند، درحالی‌که عده‌ای دیگر، نه وضعیت اقتصادی خوبی دارند و نه از سوی خانواده و جامعه حمایت می‌شوند. این دستۀ دوم، اضطراب‌های متفاوتی دارند، اضطراب اصلی آن‌ها در وهله نخست این است با آینده‌ای نامعلوم مواجه‌اند. آینده‌ای که بنا بر وضعیتی که دارند برای آن‌ها چندان روشن و امیدوارانه نیست. این وضعیت اضطراب‌آور به‌ویژه برای آن‌هایی که در دستۀ دوم قرار دارند، و درعین‌حال تحصیلات بالایی داشته و بیکارند بیشتر خود را نشان می‌دهند. آن‌ها تحت تأثیر ایده پیشرفت و موفقیت، که ایده‌ای است فراگیر و برآمده از مدرنیته، انتظاراتشان نیز از زندگی و از آینده بالاتر رفته، درحالی‌که وضعیت جامعه توان پاسخگویی مناسب به نیازها و انتظارات آن‌ها را ندارد. درنتیجه، چنین جوانانی، مدام اضطراب آینده‌ای را دارند که چندان هم به آن امیدوار نیستند. در واقع، عدم اشتغال، دشواری ازدواج به لحاظ اقتصادی، بی‌ارزش شدن مدرک دانشگاهی و مسائلی دیگر، موجب این می‌شوند که جوان امیدش را به آینده از دست داده و اطمینان خاطر نداشته باشد. باری، امروزه در ایران، به دلیل رشد بسیار بالای جمعیتی در دهه شصت خورشیدی، از یک‌سو، با تعداد بسیار زیادی از این جوانان روبرو هستیم که یا خانه‌نشین‌اند و یا در دانشگاه‌ها به‌عنوان دانشجو گذران زندگی می‌کنند. و از سوی دیگر، با دولتی روبرو هستیم که توان مدیریت آن‌ها را ندارد. در چنین وضعیتی جوانان مذکور امنیت هستی شناختی ندارند.

 

آنتونی گیدنز معتقد است، امنیت هستی‌شناختی نوعی حالت ذهنی است که در آن فرد با در اختیار داشتن پاسخ‌هایی در سطوح ناخودآگاه و خودآگاه خویش برای بعضی پرسش‌ها و اضطراب‌های وجودی که همه انسان‌ها در طول زندگی خویش به نحوی با آن روبرو هستند، آن را تجربه می‌کند. به‌عبارتی‌دیگر، امنیت هستی شناختی حفاظت و حراست از تهدیداتی است که به فرد امکان و اجازه می‌دهد تا امید و شهامت خود را برابر هر نوع شرایط مخرب و تضعیف‌کننده‌ای که شاید در آینده با آن مواجه شود را حفظ کند. باری، امنیت هستی شناختی وابسته به امنیت اجتماعی و حمایت اجتماعی است. یعنی اینکه فرد از سوی نظام‌ها و نهادهای اجتماعی در برابر خطرات بالقوه و محتملی که هویت و منافعش را تهدید می‌کند حمایت شود و نیز اینکه امید به زندگی‌اش در حد مطلوب باشد. باوجوداین، وضعیت بد و نامناسب اجتماعی، احساس عدم امنیت هستی شناختی را موجب می‌شود. در نتیجه، برخلاف نظر کی‌­یر کگارد که معتقد به «توجه به تجربه‌های درونی هر فرد و یافتن حقیقت در ذهنیت و فردیت افراد و نه در عینیت و محیط خارج» بود، دست‌کم در این موضوع، لازم است که به جامعه مراجعه کرد و علل اضطراب‌های وجودی جوانان و راه‌حل‌های کاهش آن را در خود جامعه جستجو کرد.

 

پس برای فهم اضطراب جوانان ایرانی ابتدا باید به سراغ شناخت جامعه ایرانی رفت. و اما جامعه ایران، جامعه‌ای بسیار پیش‌بینی‌ناپذیر، عاطفی و همراه با بحران‌های اقتصادی است که فسادها و مسائل اجتماعی آن رو به افزایش است. در چنین جامعه‌ای، بالا بودن درصد بیکاری، بالا رفتن انتظارات مردم به‌واسطه مصرف‌گرایی جهانی، نابرابری در سطح رفاه اجتماعی، مسئله شدن ازدواج و وجود دیگر مسائل اجتماعی، بیش از همه زندگی جوانان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. در چنین جامعه‌ای، اگر جوانی، خانواده‌ای مرفه نداشته باشد و یا اینکه بیکار باشد، به‌ناچار باید اضطرابِ زیستن در جامعه ایرانی را تجربه کند. چنین جوانانی، که تعداد آن‌ها هم بسیار است، به‌ناچار باید بسوزند و بسازند. آن‌ها به‌ناچار باید حتی نیازهای ابتدایی خود مثل نیاز جنسی و عاطفی و میل به فرزندآوری را نیز سرکوب کرده و به تعویق بیندازند. آن‌ها مجبورند که با تمام این دشواری‌ها، به آینده امیدوار باشند، آینده‌ای که اگر هم مطلوب باشد بازهم همراه است با تلف شدن و سرکوب سال‌های جوانی‌ای که می‌توانست پرشورتر و مطلوب‌تر باشد.

 

و اما چه باید کرد تا وضعیت این جوانان دست‌کم بهتر شود؟ در جواب باید گفت که راه‌حل، تنها در دست دولت است. زیرا، در ایران، دولت متولی اصلی امور اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است. درواقع، تنها دولت می‌تواند با سیاست‌گذاری‌های اجتماعی و اقتصادی گامی در زمینه رفاه اجتماعی این جوانان بردارد. به‌عبارتی‌دیگر، دولت موظف است برای مسکن، بهداشت، ازدواج و اشتغال این جوانان راه چاره‌ای بیندیشد. در غیر این صورت، دورۀ جوانیِ بسیاری از این جوانان در اضطراب، افسردگی و بیهودگی خواهد گذشت و چه‌بسا برخی از آن‌ها پس از گذراندن دورۀ جوانی، این شعر شهریار را با خویش زمزمه کنند: «جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود / دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد».

 

  • ۰۱ آذر ۹۷ ، ۰۴:۵۲
مسعود زمانی مقدم
منتشرشده در ماهنامۀ سیاسی-اجتماعی «رَستاک»، شماره 11، آذر و دی 96، صفحات 60-61.
 
 

در یکی از روزهای سرد زمستان 1391، در متروی کرج-تهران به سوی تهران روانه بودم و مطابق معمول چون جمعیت عظیمی اوایل صبح برای کار از کرج و حومۀ آن به سمت تهران می‌رفتند، قطار بسیار شلوغ بود. البته من جای نشستن پیدا کردم و مشغول مطالعۀ کتابی از فرانک پارکین شدم که دربارۀ اندیشۀ ماکس وبر بود. درواقع، در آن لحظات در حال مطالعۀ قسمتی از کتاب بودم که به نظریۀ وبر در باب قشربندی اجتماعی اختصاص داشت. 

 
در این میان، ناگهان پرخاشگریِ یکی از مسافران مرا از دنیای کتاب خارج کرد. روی برگرداندم و دیدم که پیرزنی، یک جوان را به باد ناسزا و انتقاد گرفته است. جوانِ بیچاره به دلیل شلوغی واگن، روی پله‌ها نشسته بود و پیرزنِ گستاخ از این بابت ناراحت بود. پیرزن دهان گشوده بود و هرآنچه توهین بود حواله این جوان کرد: «بی‌شعورِ نفهم چرا روی پله‌ها نشسته‌ای؟ اینجا شهر است نه دهات. تقصیرت نیست چون تربیت نشدی». جوانِ نگون بخت مات و مبهوت مانده بود که چه بگوید. به جوان توجه بیشتری کردم، کیسه‌ای که در دست داشت و نوع پوشش و دست‌هایش نشان می‌داد که کارگر ساده‌ای است و برای کارگری به کرج و تهران آمده است. همچنین دیدم که دو نفر از دوستانش نیز با او هستند؛ آن‌ها هم کارگر بودند. از صحبت‌هایشان نیز فهمیدم که لک‌زبان هستند و لهجۀ لکی آن‌ها هم هرسینی و یا نورآبادی بود. باری، دیدن چنین صحنه‌ای بسیار برایم سخت بود ولی من هم نتوانستم واکنشی نشان بدهم و تنها به این می‌اندیشیدم که چرا آن جوان در چنین وضعیتی قرار گرفته بود و در مقابل آن همه مسافر که شاهد نمایش بودند تحقیر شد و دم بر نیاورد. چه مناسبات اجتماعی‌ای موجب چنین وضعیتی شده بود؟ در آن لحظه نظریۀ قشربندی وبر را در فهم چرایی این مسئله سودمند یافتم.
 
از نظر وبر، قشربندی اجتماعی و نابرابری‌های حاصل از آن به واسطۀ توزیع قدرت در جامعه صورت میگیرد که شامل سه بُعد می‌شود: طبقۀ اجتماعی، پایگاه اجتماعی، و قدرت سیاسی. وبر با مارکس در تعریف طبقۀ اجتماعی همکلام است: «مالکیت و عدم مالکیت اصلی‌ترین مقوله‌های همۀ موقعیت‌های طبقاتی‌اند». درواقع، ویژگی اصلی طبقه از نظر وبر، مانند مارکس، در توزیع نابرابر قدرت اقتصادی و در نتیجه توزیع نابرابر فرصت‌هاست. با این حال، بنا به نظر وبر، این تعریف اقتصادی در توضیح قشربندی ناکافی است. ازاین رو، او دو مفهوم پایگاه اجتماعی (گروه منزلتی) و قدرت سیاسی را نیز مطرح می‌کند. گروه‌های منزلتی برخلاف طبقات نوعی جماعت هستند، اما جماعتی بی‌شکل. منزلت اجتماعی ممکن است با موقعیت طبقاتی ارتباط داشته باشد؛ اما دارایی همیشه شرطی لازم برای منزلت به‌شمار نمی‌آید. ازاین‌رو، الزاماً توزیع امتیاز نمادین منزلت و حیثیت با توزیع امتیاز مادی مطابق نیست و با اینکه با هم در ارتباط هستند اما رابطه بین آن‌ها همواره جهت علی ندارد و افراد نادار و دارا ممکن است به گروه‌های منزلتی یکسانی تعلق داشته باشند. علاوه بر این، گروه‌های منزلتی سبک زندگی خاصی را از اعضای خود انتظار دارند. به هرحال، طبقات برحسب رابطه‌شان با تولید کالا قشربندی می‌شوند، درحالی‌که قشربندی گروه‌های منزلتی بر اساس اصول حاکم بر مصرف کالا، به شکلی که سبک زندگی گروهشان تعیین می‌کند، قرار دارد. از دیگر سو، وبر قدرت سیاسی را در احزاب می‌جوید. احزاب می‌توانند نماینده منافع طبقات یا گروه‌های منزلتی باشند و از میان آن‌ها اعضای خود را انتخاب کنند، اما احزاب صرفاً طبقاتی یا منزلتی نیستند و عمدتاً احزاب تا حدی طبقاتی و تا حدی منزلتی هستند، اما گاهی هم هیچ‌یک از این‌دو نیستند. به‌هرحال، گروه‌های منزلتی و طبقات اجتماعی، در شرایط خاصی می‌توانند احزاب هم باشند، به‌شرطی‌که دارای ساختاری عقلانی و سازمانی رسمی و کادر اداری بسط‌یافته باشند. درواقع، این ویژگی‌های سازمانی است که حزب را از دو مفهوم دیگر متمایز می‌کند.
 
بنابراین، می‌توان گفت که جوانِ داستانِ ما در سه بُعد اقتصادی، اجتماعی و سیاسی هیچ قدرتی ندارد. او در کلانشهرهای تهران و کرج، به لحاظ اقتصادی ضعیف است و در طبقه فرودست جامعه جای دارد. به لحاظ اجتماعی نیز در چنین کلانشهرهایی از پایگاه و منزلت بسیار پایینی برخوردار است. همچنین به لحاظ سیاسی هیچ قدرتی ندارد و وابسته به هیچ حزب و سازمانی نیست. از این‌رو، او فردی بی‌دفاع در برابر هجوم ناملایمتی‌های کلانشهری است. او مجبور به تحّمل و سکوت است. افزون بر این، او علاوه بر پایین بودن قدرتش در قشربندی اجتماعی، تحث تأثیر فضای کلانشهرهایی چون تهران و کرج هم قرار می‌گیرد. فرد در کلانشهر به قول گئورگ زیمل، با مغز خود واکنش نشان می‌دهد نه با قلب خود. انسان کلانشهری با همه حسابگرانه برخورد می‌کند، زیرا کلانشهر همواره جایگاه اقتصاد پولی و تمرکز و تکثر مبادلۀ اقتصادی بوده است. درواقع، فرد کلانشهری دلزده است و نگرشی محتاطانه نسبت به دیگران داشته و نسبت به آن ها بی‌اعتنا است. به همین دلیل هم پیرزن داستان ما با بی‌رحمیِ تمام به آن جوان حمله کرد و من و دیگر مسافران هم محتاطانه و با بی‌اعتنایی از کنار این قضیه گذشتیم.
 
با وجود این، حیات ذهنی جوان مذکور نیز در فضای کلانشهری تغییر خواهد کرد. زیرا جوان از تعلق‌های جمعی سنتی خود در کلانشهر آزاد می‌شود و هویتی فردی می‌یابد. از این‌رو، این جوان ممکن است در شهر زیر فشار نیروهای مختلف قرار بگیرد که در او احساس ناخوشایندی ایجاد کرده و او را به انزوا واداشته و سبب شود از دیگران فاصله بگیرد. بدین ترتیب فردگرایی در کلانشهر مدرن به منبعی اصلی برای فرایند تمایزگذاری اجتماعی تبدیل میشود. این تمایزگذاری منجر به نابرابری بیشتر به‌ویژه برای مهاجران به این کلانشهرها می‌شود. 
 
در نتیجه، جوانانی که از شهرستان برای کار به کلانشهرهای تهران و کرج مهاجرت می‌کنند با مصائب بسیاری روبرو می‌شوند. آن‌ها در حالی‌که درون کلانشهر هستند بیرون از آن قرار دارند. به‌عبارتی‌دیگر، آن‌ها در تهران و کرج فقط زنده‌اند و زندگی نمی‌کنند. آن‌ها حتی زندگی معمول شهرستانی خود را نیز از دست داده‌اند. آن‌ها از خدمات رفاهی و فرهنگی کلانشهرها استفاده چندانی نمی‌کنند. خلاصه اینکه، آن‌ها اساساً شهروند واقعی محسوب نمی‌شوند. البته ممکن است آن‌ها در حومه شهر احساس بهتری داشته باشند چون افرادی مثل خودشان در آنجا حضور دارند. با وجود این، باز هم احساس بیگانگی می‌کنند چون حومه کلانشهرها نیز در رابطه با مرکز تعریف می‌شود. افزون بر این، در کلانشهر، اهمیت ایده پیشرفت و موفقیت، احساس ناکامی چنین جوانانی را افزایش می‌دهد.
 
باری، چنین جوانانی در کلانشهرهای تهران و کرج اعتماد به نفسشان را از دست می‌دهند و حتی پس از مدتی دچار دلزدگی از کلانشهر نیز می‌شوند. آن‌ها به قول زیمل، باید از پس دشواری اثبات شخصیت خود در محدودۀ ابعاد زندگی کلانشهری برآیند. آن‌ها با حضور در کلانشهر دچار زوال فردیت شده و به نمونه‌ای از انسان انتزاعیِ کلانشهری مبدل می‌شوند. چنین جوانانی در تهران و کرج، عدم قطعیت، بی‌اعتمادی، ناامیدی و اضطراب‌های فراوانی را تجربه می‌کنند و تنها تفریح آن‌ها شاید پرسه‌زنی در این فضای کلانشهری و غرق شدن در مناظر شگفت‌آور و پُر از زرق وبرق آن باشد تا شاید برای لحظاتی رنج‌ها و سختی‌های خویش را به فراموشی بسپارند!
 
 
  • ۰۹ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۴
مسعود زمانی مقدم

منتشرشده در ویژه‌نامه نوروز 1397 انسان‌شناسی و فرهنگ، سال هفتم، صفحات 120 تا 121.

وحید میره‌بیگی، در نشریۀ «چشم‌انداز ایران» مقاله‌ای با عنوان «واقعیتی که به فرارفتن از واقعیت فرا می‌خواند؛ درباره‌ی علی‌اشرف درویشیان و آثارش» نوشته است. در اینجا من در راستای نقدی که بر این مقاله خواهم داشت، بحثی در مورد رسالتِ هنر مطرح می‌کنم.

ابتدا باید گفت که مقالۀ خوب و قابل تأملی است. همچنین، قلم و نگارش جذاب نویسنده هم به ارزش مقاله افزوده است. با وجود این، لازم می‌دانم نکاتی را دربارۀ این مقاله بیان کنم.

نخست اینکه، مقاله می‌توانست بسط بیشتری یابد و به دو شکل ارائه شود؛ یا بخش اول و دوم مقاله با توجه به عنوانِ مقاله، می‌بایست مقدمه‌ای بر نقد و بررسی درویشیان می‌بود؛ که در این صورت، بخش نقدِ درویشیان باید بسط بیشتری می‌یافت و توجه بیشتری به آن می‌شد و یا اینکه بر خود بحث فلسفی در بخش نخست، یعنی نسبت انسان با واقعیت و تخیل، تاکید می‌شد و مصداق آن را در رُمان و به ویژه در آثار درویشیان می‌یافت. این موضوع موجب شده با اینکه مقاله منطقِ روایی مناسبی دارد ولی تا حدی ابتر به نظر برسد و مصداق این ابهام و نابسندگیِ موضوعی در جمله پایانی مقاله دیده می‌شود؛ «این نوشتار بیش از نقد یا تمجیدِ درویشیان در پیِ استخراجِ شیوه‌ی فلسفیِ تحلیلِ امر هنری از آراءِ هایدگر و نیچه بود». در واقع، مسئلۀ مقاله برای خواننده ناروشن باقی می‌ماند؛ آیا مقاله پیرامون رابطۀ فلسفی انسان با واقعیت و تخیل است و یا پیرامون جامعه‌شناسی هنر (رمان)؟.

دوم اینکه، میره‌بیگی نوشته است: «وجودِ انسانی هنگامی اصالت خویش را در­می­یابد که از وهمِ اختیار، خودمختاری و آزادیِ مطلق به درآید و تکلیف خود را با "آنان" و "اخلاق گله­ای" روشن کند». پرسش اینجاست که اگر بپذیریم انسان موجودی اجتماعی و برساختۀ جامعه است، آنگاه مفهوم «اصالت» دیگر مفهومی نیست که بخواهیم با استناد به واقعیتِ آن و نقد وهم (واقعیت کاذب) به آن رجوع کنیم. درواقع، چه ملاکی برای برتری موضع «فعال واقعی» بر موضع «منفعل» و «فعال وهمی» وجود دارد؟ البته مطمئناً اگر انسان با «آنان / دیگری و دیگران» و یا به‌طور کلی، با جامعه تکلیفش مشخص باشد، بهتر می‌تواند در واقعیت دوام بیاورد، بدون اینکه این عمل موجب دریافتن اصالت خودش و بازگشت به آن شود.

سوم، نویسنده مقاله تمایز بین تخیل انسانی (که به نوعی کنشی وجودی است) را با کنش هنری مثل رمان‌نویسی (که کنشی فرهنگی است) را مشخص نکرده است. البته درست است که این دو با هم نسبت دارند و هر کنش هنری نیاز به تخیل انسانی دارد. اما تخیل انسانی صرفاً به هنر نمی‌انجامد و می‌تواند در زندگیِ روزمره برای پاسخ به نیازهای وجودی انسان و نیز مسائلِ پیش‌روی او استفاده شود. در واقع، تخیل انسانی، در برابر واقعیت سخت بیشتر شکوفا می­شود. این تخیل می­تواند اشکال متنوعی به خود بگیرد، مانند تخیلی که رو به آینده‌­ای بهتر دارد و یا تخیلی که در پیِ چاره‌یابی برای حل مسائلِ روزمره است. تخیلِ خلاقانه‌ای که نویسنده معتقد است با آن می‌توان از "آنان" به تعبیر هایدگری و از "اخلاق گله‌­ای" به تعبیر نیچه‌ای گذر کرد نیز امکانی وجودی است و لزوماً با کنش هنری همراه نیست. همچنین از آنجا که تخیل کارکردی ذهنی دارد نمی‌توان در مورد گونه‌های آن داوری اخلاقی کرد. در واقع، لزوماً تخیلی که در پیِ دگرگونی و تغییر است بهتر از سایر تخیل‌ها نیست.

چهارم، بحث هنر و واقعیت است. هنر ابزاری در دست بشر برای رهایی از واقعیت‌های سختِ زندگی است یا همانطور که نیچه می‌گوید: «ما از هنر به این منظور برخورداریم تا زیر بار حقیقت نابود نشویم». هنر (و تخیل) ذاتاً به دنبال فرارفتن از واقعیت است. یا همانطور که در متن به درستی آمده: «اهمیت تخیل-که ذاتِ هنر است-در همینجاست که پتانسیل‌های بشر در مواجهه با واقعیت آشکار کرده، امید به فراتر رفتن از بستاره‌های واقعیت‌هایِ اجتماعی، طبیعی و... را زنده می‌کند». در این تعریف، تخیل و هنر در برابر واقعیت قرار می‌گیرند. اما همانطور که گفته شد این دو یکی نیستند. پرسشی که در اینجا مطرح می‌شود این است، که انسان­ها با داشتن هنر به عنوان یک ابزار، در تقابل با واقعیت به چه شکل واکنش نشان می‌دهد؟

در متن، این واکنشِ هنرمندانه از سوی رمان‌نویس به سه شکل مطرح شده است؛ «1-پذیرش و تابعیت، 2-انکارِ واقعیت و فرارویِ خیالی از آن، 3-تعامل و تقابل با واقعیت، نقد و بازسازی آن». در اینجا نویسنده بر اهمیت عنصر نقد تأکید می‌کند؛ اینکه هنر می‌تواند فراتر از انفعال و فعالیت وهمی، به فعالیت واقعی و انتقادی برسد. در اینجا مسئلۀ هنر و نقد واقعیت مطرح می‌شود. آیا هنر واقعیت را نقد می‌کند و یا از آن می‌گریزد؟

در اینجا باید متذکر شد که هنر که با عواطف انسانی گره خورده است، در برابر ذات علم و فلسفه، که به دنبال شناختِ عقلانی و تجربی هستند، قرار می‌گیرد. با وجود این، هنر نیز عاری از عقلانیت نیست. می‌توان اَشکال هنر را از این نظر، در یک پیوستار قرار داد که در آن هنرها به لحاظ میزان عقلانیت‌شان درجه‌بندی شده‌اند. به‌طور مثال، سفالگری از شاعری، عقلانی‌تر است چون عینی‌تر، محاسبه‌پذیرتر، فنی‌تر، کاربردی‌تر و تجربی‌تر است. و به همین‌گونه، سینما نسبت به تئاتر عقلانیت بیشتری می‌طلبد. البته در خود این هنرها نیز سبک‌ها متفاوت‌اند. چه بسا یک کوزه به عنوان یک شی تزئینی ساخته شود و یا اینکه یک فیلم به گونه‌ای سورئال تولید شود. در این صورت این کوزه و این فیلم کمتر عقلانی و بیشتر هنری هستند. پس ما می‌توانیم هنر و غیر هنر را با معیار عقلانیت نیز بسنجیم. این سنجش به ما کمک می‌کند تا موضع‌های هنرمندانه را بهتر شناسایی و توصیف کنیم. بر این اساس، از بین سه گونه موضع هنری که به آن اشاره شد، موضع دوم، یعنی «انکار واقعیت و فراروی خیالی از آن»، بیشتر به ذات هنر نزدیک‌تر است. موضع اول، یعنی «پذیرش و تابعیت»، از آنجا که با واقعیت همخوان‌تر است از ذات هنر دورتر است. اما موضع سوم، یعنی «تعامل و تقابل با واقعیت، نقد و بازسازی آن»، هنری است که عقلانی‌تر شده و از لحاظ هنری کم‌رنگ‌تر شده است. به عنوان مثال، می‌توان به رمان‌هایی اشاره کرد که در آن‌ها نقد اجتماعی و سیاسی، فضای هنری رمان را تحت تاثیر خود قرار داده است و از ماهیتِ هنری اثر کاسته است؛ مانند جلد چهارم رمان آتش بدون دود، نوشتۀ نادر ابراهیمی.

باری، هنر هرچه با تحقیق و نقد همراه‌تر شود از ذات خود دورتر خواهد شد؛ مانند موسیقی‌ها و ترانه‌های انقلابی و مانند رمان‌هایی که بیشتر بیانیه‌های سیاسی هستند تا رمان هنری. البته نمی‌توان منکر نگاه انتقادی در رمان شد، چراکه انسان‌ها همه به نوعی در حال نقد تدریجی وضعیت هستند، پس، اگر هم نقدی در رمان باشد لازم است که از حد خارج نشود. در نتیجه، هنر در وهلۀ نخست برای گریز وجودی از واقعیت‌های دشوار است و نه نقد آن.

ویژه نامه انسان شناسی و فرهنگهنر و گریز از واقعیتگریز از واقعیت

  • ۲۱ مهر ۹۶ ، ۰۲:۰۷